
حمایت شه پارت دو هم در راهه
قرصهای سفیدی به تلخی زندگی صاحباشان روی میز جا خوش کرده بودند. استکان سادهی آب کوچک و قدیمیای که حداقل پنج شش سال عمر داشت و در حالی که تا نیمه آب بود بر روی میزی از چوب درخت گردو و قدیمی و رنگ و رو رفته نقش بسته. پیر مردی مسن با پوست صورت و پیشانی چروک خورده و با مویی کم پشت سفید همراه با ته ریشی سفید در حالی که عصایی از چوب درخت بلوط با نقش ونگاری زیبا و شاه پسند، در دستان پینه بسته و چروک خورده بر روی تخت سیاه قدیمیاش نشسته بود و به آن سوی پنجرهی پلاستیکی یک جداره و ارزان قیمت خود چشم دوخته بود غروبی نارنجی عظیمی بر آسمان بیکران آن روستا نقش بسته بود پیر مرد یک لحظه هم چشمها مشکی براق خود را از روی آن غروب خیالانگیز بر نمیداشت آن غروب او را یاد هزاران هزار غروب قبلیای که گاه شاد و گاه غمانگیز دیده بود میانداخت از لحظهی به دنیا آمدنش تا لحظهی اولین روز مدرسهاش از غروب فوت مادرش تا غروب مرگ عزیز ترین کس او از غروبهایی که در حال سفر بود تا غروبی که خانهی کوچکی در یک روستای کم جمعیت ساحلی خریده بود
غروب دوم {۱سالگی} بادکنکهای فراوانی مشتاق پرواز تا کرانهی آسمان بودند اما با نخی به زمین بسته شده بودند. کیکی سه طبقه روی میز نقش بسته بودند. کادوهایی رنگارنگ زیر میز جا خوش کرده بودند. هیاهوی زیادی خانه را فرا گرفته بود بچهها به دنبال هم میدویدند بزرگ ترها درمورد موضوعی بیپایان گفت و گو میکرد با یک نگاه کوچک میشد فهمید چرا این همه آدم دور هم جمع شده بودند. ساعاتی گذشت اهورا در حال نگاه کردن به تمام شدن شمع روی کیکش بود اما میدانست که زندگی او تازه آغاز شده است. کیک را بریدند و همگی کیک شیرینتر از عسل را خوردند پدر در همین حین اهورا را در آغوش امن و گرم خود گرفت و درگوش کوچک اهورا گفت: پسرم تو یک بهار. یک تابستان. یک پاییز. و یک زمستان را دیدی بقیهی زندگی دیگر تکراریست نوبت باز کردن کادو های زرین شد همه چی در کادوها بود پول. طلا. لباس. اسباب بازی. و خیلی چیزهای دیگر اما اهورا هیچ کدام از این کادوها برایش ارزشی نداشت اما او درعوض در این جشن تولد چیزهای بسیار فراتر و با ارزشی را در بر گرفته بود. او در این جشن با عظمت پند و اندرزهایی را یاد گرفت که شاید علت موفقیتش همین بود.
غروب سوم بازیهای کودکی }} هیاهوی زیادی خانه باغ را فرا گرفته بود معلوم نبود صدای چیست. خنده؟ گریه؟ خشم؟ شادی؟ هیجان؟ معلوم نبود. اما هر چه که بود حتماً آتیشهایی بوده که کودکان خرد سال سوزانده بودند. یک توپ پلاستیک چهل تکهی قدیمی یک عروسک گربهی قهوهی خواب آلود و یک وانت ماشین قدیمی و درب و داغان که در گذشتهای نه چندان دور رخ بسیار زیبایی داشته است. بچهها دور باغ را همچون یوزپلنگهایی ایرانی گرسنه دنبال هم میدویدند که پسری قد کوتاه که عینکی ته گرد به چشمان قهوهای و بسیار زیبا خود داشت و با مویی کم پشت و پوستی سبزه که و جامهی راحتی قهوهای را برتن کرده بود پایش روی توپ چهل تیکه کم رنگی رفت و با صورت نقش بر زمین شد پسر کوته قد همچون ابر بهاری گریه کرد و سه چهار بچهی دیگر نیز بر گریهی پسرک خنده زدند. و همین موضوع پسر را عصبانیتر کرده بود. و برای همین دعوایی شدید در میان آن پسر که ظاهراً اسمش استفن بود با دو یا سه تا پسر بچه و دختر بچه اتفاق افتاد. اهورا که تاقت نداشت دعوای شدید صمیمیترین دوستان خودش را ببیند رفت وسط تا آنها را از هم دیگر جدا کند. اما این کار او نه تنها اوضاع را بهتر نکرد بلکه باعث شد دعوا شدیدتر شود و چند مشت و سیلی آبدار هم به صورت او اصابت کرد. آذلی گریان وارد اتاقش شد و در حالی سرش را بر دو زانویش قرار داده بود. به شدت گریست. پدرش هم که متوجه گریه عزیزترین فردش در زندگی شده بود. به سوی او شتافت. و اهورا نیز سیر تا پیاز موضوع را در اختیار پدرش قرار داد. پدر اهورا با خونسردی به او گفت: پسرم این بار ایادی ندارد اما در طول زندگیات در کاری که به تو مربوط نیست و تو در آن هیچ نقشی در آن نداری دخالت نکن. اهورا هم حرف پدرش را با جون و دل گوش کرد شاید علت موفقیتش همین بود .
ببخشید زیتد بود امیوارم خوشتون اومده باشه منتظر پارت بعدی هم باشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (19)