
_تو..کی هستی؟ فورا بلند شد و رفت انگار که غیب شده باشد این بار هم مثل همیشه، چند باری بود که میدیدمش یا صدایش را میشنیدم کسی حرف مرا باور نمی کرد. مادرم مدتی بود که منو مجبور میکرد پیش تراپیست برم اون و معلم هام و همچنین مادرم معتقد بودن من افسردگی دارم و این کم کم داره منجر به بیماری های بدتر روحی و روانی میشه ولی من حالم خوب بود قسم میخورم خوبم یعنی شاید خوشحال نباشم ولی می دونم افسردگی ندارم دلم نمیخواست دوباره به این چیز ها فکر کنم کتابم رو از توی کتابخونه برداشتم و رفتم توی بالکن نشستم و شروع به خوندن کردم دوباره اون.... همینطوری بهم خیره میشه این بار بلند گفتم: _لطفا یا از اینجا برو یا به من بگو کی هستی داری کاری میکنی خودمم فکر کنم دیوونه م همه بهم میگن دیوونه راحتم بزار! رفت و امیدوار بودم دیگه برنگرده تصمیم گرفتم دیگه بهش اهمیتی ندم ولی مادرم یهو اومد بالای سرم(متوجه نشده بودم برگشته خونه) با قیافه ی نگران همیشگی ش بهم نگاه کرد و گفت: × با کی داری حرف می زنی دختر جون _هیچ کس
× همین الان داشتی داد می زدی _ بیخیال مهم نیس با خودم بودم ×کارایی که تراپیستت گفته رو انجام میدی؟ _آره مامان آره ×خیلی خب رفت و وانمود کرد بیخیالش شده ولی من متوجه ام همین الان داشت یواشکی به تراپیست تلفن میکرد تا همه چیز رو بهش گزارش کنه دفعه بعد که برم تو اون اتاق مسخره ش حتما میخواد به صورت کاملا اتفاقی ازم در مورد امروز سوال بپرسه نشستم روی صندلی و به بارون نگاه کردم من عاشق بارونم چقدر خوب که تو شهری به دنیا اومدم که بارون زیاد میاد دوباره یاد روزای بچگیم افتادم،اون موقع ها دوست داشتم در مورد ایده هام به همه توضیح بدم تا اینکه فهمیدم چیزایی که بهشون فکر میکنم برای هم سن و سالام هیچ اهمیتی نداره .معلم مهد کودک یک بار هم به حرفای من گوش نمیداد هر وقت دستمو بالا میگرفتم از قصد به کس دیگه ای میگفت جواب بده انگار من وجود ندارم شاید اگه اون اینطوری رفتار نمیکرد هیچ وقت انقدر از آدما متنفر نشده بودم بعد ها وقتی بزرگتر شدم تمام معلم ها به مادرم میگفتن منزوی هستم مادر منم که خیلی نگران بود کلی تلاش کرد تا بهم یاد بده با بقیه ارتباط بگیرم ولی من مشکلی با ارتباط برقرار کردن نداشتم من با خود افراد مشکل داشتم وقتی بچه تر بودم فکر میکردم من ایراد دارم گفتم شاید مغزم مشکل داره ولی الان که فکر میکنم شاید واقعا مشکل از بقیه باشه.

توی همین افکار بودم که احساس کردم یکی به شیشه میزنه دویدم تو بالکن ولی کسی اونجا نبود همونجا موندم و به بیرون نگاه کردم به قطرات بارون روی برگ ها و شیشه ها به انسان هایی که با چتر دربرابر قطرات لطیف و مهربان باران از وجود سخت و آلوده شان محافظت میکردند به کودکانی که هنوز پاک بودند و معصومانه زیر باران بالا و پایین میپریدند نفهمیدم چقدر شد که آنجا بودم ولی وقتی مادرم اومد سراغم کاملا خیس بودم. ×تو باز اومدی زیر بارون نگاه کن خودتو کامل خیس کردی فکر نکردی سرما میخوری؟(درحالی که حوله رو روی سرش میکشه)دیگه ۱۵ سالته کی میخوای بیشتر به فکر خودت باشی؟ نگاه کن زیر چشمات دوباره گود افتاده. نمیدونستم چی بگم پس فقط بهش نگاه میکردم و سعی میکردم بفهمه که خودم هم پشیمونم و نمیخوام اینجوری باشم. که این یادم افتاد: حتی مادرم هم مرا درک نمیکرد شاید خیلی داشت تلاش میکرد تا درکم کند و حالم را بهتر کند ولی حتی وقتی با او حرف میزدم متوجه نمیشد چی میگویم و برای همین بود که با قیافه گیج و نگرانی حرفم را تائید می کرد
مادرم حالا آرام تر شده بود گفت: × میخوای برای آخر هفته به دیدن پدرت برویم؟ _خوبه ×پس برو وسایلت رو جمع کن یک ساعت دیگه هم شام حاضره _ممنون رفتم و شروع و نقاشی کشیدن کردم ،کاری که با اون احساساتم رو خالی میکردم حداقل به درد و دل با آدم های دیگه نیازی نداشتم چیزی که تراپیستم خیلی به اون معتقده ولی من دنیای خودم رو دارم زندگی خودم رو دارم جدا از بقیه انسان ها فکر نمیکنم مشکلی داشته باشه ولی به نظر مادرم ارتباطات انسانی نقش مهمی در زندگی دارد خب هر کس دیدگاه خودش را دارد دوباره آن صدا آمد او بود نجواکنان گفت: + تو اولین کسی هستی که مرا میبینی و صدام رو میشنوی! _تو...روحی؟؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای محیط داستانتتتتت
خیلی کنجکاوم روحه و دختره چه شکلیه عکسشو بزار😭😭😭
اوکیه برای پارت بعد معرفی میذارم
مرسییییایحطغطحغژتجزگزگا
بک میدم
عالییییییییییی پارتتتتتتتتتت بعددددددد کووووووو
ادمینننننننن پارتتتتتتت بعدددددد میخوامممممم 🤝🏻❤💫
سعی میکنم زودتر بدمش👍🏻
عافرین زود بده 😊