
هی گایززززززز😐👌 اینم پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد... توضیح خاصی هم ندارم عااااا داستان جونگ کوک و حافظه گمشده رو بخونین شاید الان چیز خوفنی نداشته باشه ولی من تا پارت 8 خوندم خیلی پشم ریزونه😐👌 همون مرضیهblue sunمینویسه فک نکنین دارم تبلیغ میکنما واقعن برگا رو میریزونه🙂😂😂

عا قبل شروع یه نکته ای رو بگم..شاید بگین پ چرا کردیش دو فصل اینکه ادامشه نیاز نبود:/💔 باید بگم قرار بود دو تا فصل کاملا مجزا باشن که تو فصل دو اصن یه اتفاقای دیگه بیوفته و اینارو بهم ربط بدم تا بفهمین چ خبره مث توکیو غول ول خب در دقیقه 90 کل داستان عوض شد و منم نتونستم دگ اسمو عوض کنم ک پایان فصل نباشه:| فهمیدین؟ 🙂😹) جیمین متوجه تموم شدن حرفاشون میشه و سعی میکنه سریعتر از اونجا بره ولی محافظای قصر زودتر از جیمین متوجه حضورش میشن.. قاعدتا نباید بهش گیر میدادن ولی همه فهمیده بودن این یه جلسه فوری و محرمانست که اینطور پادشاه از پدر و مادر جیمین دعوت کرده بودن... قبل اینکه جیمین بتونه واکنشی در مقابل نگهبانا نشون بده اونا به سمتش اومدن #شت گند زدی پسر گند زدیییی. جیمین سریع حرکت میکنه حداقل امید داشت قبل از اینکه نگهبانا بتونن پیداش کنن یه جایی قایم شه.. بی هدف تو راهرو ها میدوعید و صدای پای محافظا رو میشنید ک دارن دنبالش میکنن... به یه در مخفی رسید.. البته اون میدونست اونجا دره ولی از داخلش خبر نداشت.. چندباری دیده بود که کوک میره اونجا ولی هردفعه اتفاقای مختلف نمیزاشتن اون به اون ناحیه بره.. خیلی زود در مخفی و باز کرد و وارد اونجا شد... به در تکیه داد و صدای نگهبانا رو میشنید ¢پس کجا رفت؟ $نمیدونم ¢ینی خوناشامایی هستن ک قدرت غیب شدنم داشته باشن؟ $والله از این جوونا هیچی بعید نیس بیا بریم اونورو بگردیم ¢بریم... جیمین نفس حبس شدشو با خیالت راحت بیرون داد که تازه چشمش به جایی که اومده بود خورد.. یه باغ.. یه باغ خیلی قشنگ ( باغرور ک یادتونه😐🌈همون ک کوک با مامانش درستش کرده بودن 🙁💔) جیمین ناخوداگاه از جاش بلند شد و رفت تا یه سروگوشی آب بده... بی اختیار تو اون باغ میگشت و بدون اینکه بدونه داشت از زیباییش لذت میبرد... یهو یه صدایی اونو به خودش اورد که نفهمید با چه سرعتی پشت یه درخت پناه گرفت... صدا تکرار میشد.. سرشو چرخوند و با چهره جونگ کوک در حالی که زیر یه درخت خوابش برده بود و زیر چشماش گود افتاده بود رو به رو شد.. واسه یه لحظه دلش برای پسرخالش سوخت.. انگار گریه کرده.. پس این باغ جایی بود که همیشه توش خلوت میکرد.. یه لحظه افسوس خورد که چرا الان نباید اینقد با پسرخالش صمیمی باشه که بتونه با یه فحش آبدار و خنده از خواب بیدارش کنه بعدم همه ماجرا رو براش تعریف کنه و باهم سر نگهبانا بخندن.. اصلا چرا نباید پسرخالش اینجارو بهش نشون میداد؟! قلب جیمین هنوزم گرم و مهربون بود با اینکه سعی میکرد با همه سرد برخورد کنه.. هرروز که میگذشت یه چیزایی رو میفهمید که از خودش متنفر میشد... چرا نمیتونه اون روی مهربون و کیوتش رو به همه نشون بده؟ درعرض یه ثانیه جیم تو افکارش فرو رفت ... فلش بک به دوران طفولیت جیم= -هی جیممم بیا اینو ببین #چیشده کوک؟ -بیا ببین چی پیدا کردمممم #ببینم؟! -بسته ی شکلاتای آیشااااااااااااا #عرررررر واقعن؟ -آررررررررهههه #بیا بریم اذیتش کنیم -موافقم جونگ کوک با نقشه شیطانی عی که جیمین زیر گوشش برای اذیت کردن آیشا تعریف کرد لبخندی زد -تو فوق العاده ای پسرر البته تو اذیت کردن #هاها خوشت اومد؟! -بزن قدش.. با خوشحالی و لبخند شیطانی رفتن تا دوباره گریه آیشا رو دربیارن... پایان فلش بک≠ جیمین با یاداوری این خاطرات لبخند تلخی زد.. میدونست وقت زیادی نداشت پس به طرف در مخفی حرکت کرد تا به سمت خونشون بره حتما تا الان مادر و پدرش رسیدن
کوک دیگه از خواب سیر شده بود.. کم کم چشماش باز شدن.. بعد چند ثانیه موقعیت خودشو درک کرد و سعی کرد بلند شه.. با حرکتش گردنش که خشک شده بود درد زیادی گرفت و کوک اخ زیر لبی گفت... یبار دیگه به فضای باغ خیره شد و حافظش تازه شد.. از اولین روزی که با مادرش یه درخت کاشتن.. همون درختی که بهش تکیه داده بود.. همشون از جلوی چشماش گذشتن.. ناخوداگاه لبخند زد اما وقتی به خاطره اش با ا/ت رسید....... سعی کرد مغزشو از افکار مسخرش خلاص کنه.. هوفی کرد و بی حوصله دستشو رو صورتش کشید.. به طرف در مخفی حرکت کرد و از باغ زیباش خارج شد...وقتی ساعتو دید همه خوابش از سرش پرید.. دیگه نمیخاست بیشتر از خانوادشو نگران کنه.. گرچه همش تظاهر بود واسه اینکه اونا خوشحال شن.. با چهره ای نه چندان خوشحال و درحالی که سعی میکرد یه لبخند مصنوعی بزنه وارد سالن غذاخوری شد تا حداقل غذای امشبش رو همراه خواهرش و پدرش بخوره.. سه هفته ای میشد که غذای درست و حسابی نخورده بود فقط واسه اینکه بتونه طاقت بیاره یکم خون میخورد... با وارد شدنش پدرش و خواهرش که بی حوصله با غذاشون بازی میکردن بهش نگاه کردن.. چشمای پادشاه برقی زدن و سعی کرد با بهترین حالت با پسرش رفتار کنه *پسرمممم چه خوب شد اومدی.. کوک لبخند سردی به سمت پدرش زد و روی صندلی میز غذاخوری نشست... آیشا هم خوشحال بود و چند وقت درمیون لبخندی میزد از اینکه تونست با حرفاش رو بردارش تاثیر بزاره.. ولی خوب یه مدت کوک خودشو از دستش خلاص کرده بوداااا... آیشا با یاداوری اینکه امروز چقد باهاش مهربون بوده و بهش گفت داداشی صورتشو جمع کرد.. زیرلب گفت^دارم برات حالا -چیزی گفتی؟ ^چی؟ من؟ نه! -.... *چیشده؟ -آیشا واسه یکی یچیزی داره ولی مخفی میکنه.. گرچه حدس میزنم منظورش چی بوده میشه از اینکه چن دیقس یه افق خیره شده و صورتشو عجق وجق میکنه فهمید به چی فک میکنه ^یاااااااااا ببین تا الانم به خاطر اینکه حالت خراب بوده بهت هیچی نگفتما یبار داداشی صدات زدم پررو شدی من هنوز آتش بس نکردم.. پادشاه خنده ای سرداد.. کوک و آیشا با تعجب بهش نگاه کردن.. *دلم واسه این بحثای رو مختون تنگ شده بود ^هوففف اره بابا حق میدم بهت اینو ا/ت اینقد باهم بحث میکردن مخ من بدبختو... آیشا تازه فهمید داره چی میگه و ادامه حرفشو خورد... اخمای کوک تو هم کشیده شدن.. از یاداوری لحظه ای که اون پسره... یه نفس عمیق کشید و سعی کرد بی توجه به حرف آیشا ادامه غذاشو بخوره... جو سنگین شد و پادشاه آهی کشید..
ا/ت= هنوزم نمیتونم از فکر خوابم دربیام با اینکه مامانم میگه چیز مهمی نیس... ولی مطمئنم یه تعبیری داره.. هرچی هست به همون جنگل مرتبطه.. ولی چرا اون زن توی عکس و اون جنگل براش اینقد آشنا بودن؟ توی یه لحظه تصمیمشو گرفت.. باید سردرمیاورد که چه خبره.. مامان:دختر بیا یکم غذا بخور.. +الان میام.. امروز به خاطر حالش نرفت دبیرستان ولی درس بهونه خوبی بود چون بدون اینکه کسی سراغشو بگیره میتونست بره جایی که میخاست.. لرزه ای به تنش افتاد ولی سعی کرد عادی باشه و از اتاقش رفت بیرون و روبه روی مادرش روی میز نشست.. مامان:بیا غذای موردعلاقتو درست کردم( خودتون تصور کنین دیگه من ک غذاهای کره ای رو نمیشناسم حوصله سرچ زدنم ندارم😐🌈 مدیونین اگ فک کنین من جیزم😐😹😹😹) +مرسیییی سَرَگِ-ها اومااا مامان با خنده:بسه نمک نریز بخور ببین چطور شده. با دهن پر+عاااااولیه مادرش لبخندی به شیطنتای بچش میزنه.. بچه ی اون..... فلش بک= ~راستی نگفتی دیشب چرا یهو اونطوری کردیاااا §بیخیال دیگه نمصن ~هوفففف §یا نگو حوصلت سر رفته که دیگه به هیچ عنوان از بیرون خبری نیست ~باشه بابا باشههه چته.. زن جوان چشم غره ای به همسرش میرود و با کرشمه نگاهش را از وی برمیدارد 😐😹🌈 §میخای گیم بزنیم؟ ~از هیچی بهتره §خوبه پس من میرم کنسول بازی رو بیارم ~بالای کمده §اوکی... مرد میره توی اتاق تا از بالای کمد کنسول بازی رو بیاره... میره روی صندلی تا دستش برسه.. با صدای جیغ خیلی بلندی تعادلشو از دست میده و میوفته ولی سریع خودشو جمع میکنه و به سمت صدا میدوعه... {منشع جیغ ~😐🌈} §خدای من چرا جیغ میزنی؟ ~ااا.. اون چ.. چچیه §چی چیه؟ رد نگاه همسرشو دنبال میکنه تا اونو گوشه ی خونه میبینه.. §یا مسیییییح این دیگه چه کوفتیه... پایان فلش بک≠ ا/ت بعد شامش به بهونه خواب میره تواتاقش و با لبتابش شروع میکنه به سرچ کردن تا بتونه تعبیر خوابش یا حتی محل اون جنگل رو پیدا کنه که ببینه اصلا وجود خارجی داره؟! با چیزای که میخونه هوش از سرش میپره.. میتونست صدای قلبشو بشنوه.. با شوک رفت رو تختش تا سعی کنه بخابه شاید مغزش آروم بگیره.. فردا کار سختی پیش روشه....
جیمین به سمت خونشون یا همون قصر شون به راه افتاد.. ایندفعه حواسش بیشتر جمع بود و هیچکدوم از محافظا ندیدنش... تو راه همش فکرش درگیر بود.. به خونه رسید.. با بی حوصلگی و حتی بدون نگاه کردن به خدمتکارایی که بهش خیره شده بودن و بدون توجه به پچ پچ کردناشون رفت تو اتاقش و درو محکم بست... ( علامت خدمتکارا √ از بی علامتی به رادیکال پناه اوردم😐😹) 1√ایش چه خشن 2√خیلی بی اعصابه.. معلوم نیست تا الان کجا بوده و چیکار کرده حالا برا ما قیافه میاد 3√ولی خیلی جذااابه لنتی 1√اره اینو باهات موافقم 2√ویی فک کن بتونیم خشو بزنیم، چه شَوَد 3√تو که تا حالا داشتی پشت سرش غر میزدی 2√حالا من یچیزی گفتم 1√حایا من یچیسی گفدم ( بازم شاهکار ادا در اوردن🙂😂🌈) حداقل حرف میزنی تا اخرش پاش بمون 1√عیش خوبه خودم گفتی بی اعصابه 4√یاا شما سه تا برید سرکارتون ببینم جا اینکه اون گوشه پچ پچ کنین 1، 2، 3√ چشم... جیمین چشماشو رو هم گذاشت و سعی کرد فکرشو متمرکز کنه... نگهبانا باعث شدن از هدف اصلیش برای رفتن به قصر پادشاه دور بشه.. حرفایی که شنیده بود رو به یاد اورد.. ولی چه معنی ای داشتن؟ چی باید ازش مخفی میشد؟ کلافه دستی تو موهای خوش فرمش کشید.. پس اون دختره ا/ت کجا بود؟ چطو ندیدش؟ همینطور که سرتاسر اتاق بزرگشو قدم میزد ( به قول معروف متر میکرد😑😂) به افکارش اجازه میداد تا از ذهنش بگذرن و کنارهم چیده بشن تا شاید بتونه یه سرنخی پیدا کنه....... ا/ت= بازم همون خواب.. همون زن.. همون عکس بدون هیچ تغییری.. توی همون جنگل که حالا میدونست کجاست.... ( خدا پدر گوگلو بیامرزه🙂😂👌) صبح با صدای رو مخ آلارمش بیدارشد.. مثلا اهنگ موردعلاقشو گذاشته بود ولی بدتر میرفت رو مخش.. آلارمشو قطع کرد و چشماشو به زور باز کرد.. سرش داشت منفجر میشد و اعضای بدنش خیلی درد میکرد اصلا دوست نداشت بلند شه ولی مجبور بود.. از روی تخت پاشد.. سرش گیج میرفت و نزدیک بود بره تو درودیوار.. همیشه بعد از بیدارشدن گیج و منگ میشد ولی نه در این حد.... هرطور بود تعادلشو حفظ کرد و رفت کوله پشتیشو گرفت اما به جای کتاب توش وسایل مورد نیازشو گذاشت.. ممکن بود تا چند روز نتونه برگرده... چن دست لباس گرفت... گوشیش و شارژر و هدفون.. یه نقشه و یه چاقوی کوچیک که یواشکی خریده بود... همه وسایلو جمع کرد و یونیفرمشو پوشید ولی یه هودی مشکی روش پوشید چون هوا خیلی سرد بود مخصوصا این موقع صبح و جایی که میخاست بره.. مطمئن بود همجا رو مه گرفته.. رفت توی آشپزخونه و با تعجب دید که مادرش بیاره و داره صبحونه حاضر میکنه . بقیش تو بعدی چون قبول نکرد :/
مامان:عااو سلام دختر بیدار بودی؟ میخاستم بیام بیدارت کنم اون گوشی بیچاره خودشو کشت +عا سلام اره بیدار بودم فقط حسش نبود آلارممو قطع کنم مامان:باشه حالا بیا صبحونه بخور +مرسی.. ا/ت غذاشو خورد چون میدونست ممکنه غذا گیرش نیاد.. مامان:الان میام +اوکی... از فرصت استفاده کرد و تا مادرش رفت توی اتاق کولشو گرفت و پر خوراکی کرد دوتا بطری کوچیک آب هم گرفت.. سریع کولشو سر جاش گذاشت و خودشو در حال خوردن نشون داد.. مامان:خبب ببین برات چی خریدم +هوم؟ چی؟ مامان:اینم یه دفتر با لوگو و عکس گروه موردعلاقتتتت( حالا یه گروه کی پاپ غیر از بنگتن خودتون تصور کنین جیزم خودتونین🙂👌) +وای این عالیه مرسیییی مامان:میزارمش تو کیفت امروز ازش استفاده کن و به دوستات نشون بده... ا/ت یهو آنتنش گرفت و سریع دفترو کش رفت.. با دهن پر+ن نمیخاد خودم میزارمش مرسی مامان:باش بابا ترسیدم ینی اینقد دوست داری اینارو؟ +عامم.. اره بابا خیلی دوسشون دارم مامان:منم اینقد دوست داری؟ +معلومه که دارم.... ا/ت سریع بلند شد و با عجله بوسه ای رو گونه مادرش گذاشت و کیفشو گرفت و در حال پوشیدن کفشش با صدای بلند خدافظی کرد

کوک انگشترشو دستش کرد و بی هوا از خونه زد بیرون.. میخاست بره سمت کلبه... شاید اون پیرمرد هم اونجا باشه.. اون مرد خوبی بود.. توی این مدت کوک بهش سر زده بود و پیرمرد مهربون همیشه به دردودلاش گوش میداد.. یجورایی سنگ صبور کوکی شده بود.. کوک هم مطمئن بود اون امروز به دیدنش میاد پس با یه لبخند تلخ به سمت کلبش رفت.. توی کلبه روی کاناپه دور شومینه نشست و تو افق محو شد... کوک همینطور محو افق بود که با صدای محکم باز شدن در از افق بیرون اومد و با ترس به در نگاه کرد ∆ک.. کوک -چیشده؟!؟!؟؟!؟ شرمنده چون باید همچی گنگ باشه این اسلاید بیشتر از این نمیشه😐😂🌈اصن دلم میخاد برین ادامرو بخونین میفممین😐💔

فلش بک= §یا مسییح این دیگه چه کوفتیه؟ زن و مرد با ترس و تعجب به اون موجودی که گوشه خونشون بود نگاه کردن.. زن سریع سمت صلیب ها رفتو سمت اون موجود گرفت... اون موجود خودشم نمیدونست چرا اینجاست.. سریع غیب شد.. §ک.. کجا رفت؟! ~نن.. نمیدونم §خدای من... ~نکنه.. نکنه تو خونه باشه §فک نمیکنم.. ~بی.. بیا از اینجا بریم.. فک میکنم.. بهتره یه مدت کنار مادرم.. اینا باشیم.. اونجا برادرم هم.. هست §فکر خوبیه زودباش بریم وسیله هامون رو جمع کنیم.. پایان فلش بک ≠ ا/ت=یبار دیگه با تردید آب دهنش رو قورت داد و راهشو از سمت مدرسه کج کرد.. یه تاکسی گرفت.. ( راننده تاکسی®) ®کجا میرید خانم جوان +لطفا برید سمت جاده جنگلی ®شما مطمئنید؟اونجا برای یه دختر خیلی خطرناکه و الان حتما هوا مه آلوده ( یکی نی بگه اخه تو فضولی :/💔) +بله لطفا برید... ا/ت از ماشین پیاده شد.. نفس عمیق کشید و سعی کرد لرزش دستاشو کنترل کنه.. این همون جنگله.. همون جنگل مرموز که توش گم شده بود.. همون جنگل که اون زن ناشناس توش عکس انداخته بود.. جنگلِ توی کابوس هاش... به جاده رو به روش خیره شد.. با فکرایی یه تو سرش میگذشت برای انجام این کار مصمم تر میشد.. داشت در طول اون جاده خوفناک راه میرفت.. گهگداری از دور و بر صدا میومد و ا/ت خیلی میترسید.. با ترس به اطرافش نگاه میکرد.. تا اینکه.. اون صدارو از پشت سرش شنید.. شونه هاش از استرس میلرزیدن.. ( درک کنید که ترسناکه :/👌) درحال که چشماشو محکم روی هم فشار میداد و لبشو میجویید اروم برگشت و پشتشو نگاه کرد.. هیچی نبود ولی ایندفعه صدا از جلوش اومد.. سریع برگشت که.. یه آدم دید... یه پیرمرد.. ولی این پیرمرد.. خیلی آشناست.. این.. این همونه که وقتی ا/ت توی بغل اون پسره بهوش اومد اونجا بود و از دستش خون میومد.. چشماش درشت شد.. فاصله اونا حداقل پنجاه متر بود.. سریع به سمت پیرمرد حرکت کرد ولی پیرمرد تا حرکتشو دید شروع کرد به دوییدن +یااااااا عاقا تورو خدا وایسین.. لطفا وایسیننن.. من شمارو میشناسم.. توروخدا مطمئنم میتونید کمکم کنید ( درحال دوییدن داره با داد حرف میزنه) من میخام بدونم چه اتفاقی داره برامم میفته... پیرمرد از مسیر جاده منحرف شد و رفت توی جنگل ولی تا ا/ت رسید دیر شده بود +لنتی.. گندش بزنن گمش کردم.. مطمئنم این همون پیرمرده بود چهرشو خوب یادمه.. ا/ت نمیتونست فعلا بره تو جنگل پس دوباره به جاده برگشت و راه مستقیمو رفت...
∆ک.. کوک -چیشده؟!؟!؟؟!؟ ∆ا.. ا/ت.. -وایسا ببینم چی گفتییی؟! ∆ا.. ا/ت.. ا/ت -ا/ت چی؟!؟!؟ ا/ت چی بگووو ∆اون.. اون اینجاست.. -چیییی؟!؟!؟ این امکان نداره ∆چ.. چرا اون بیرونه.. وقتی دنبالم کرد.. گفت.. گفت که منو یادشه.. گفت میخاد بدونه چه بلایی سرش اومده.. کابوساش چین... -خدای من.. کجا دیدیش؟ ∆ت.. تو جادست -مطمئنی؟ ∆ا.. اره -اوکی من باید برم... ∆کجا میری کوک نرو دنبالش ممکنه خطر ناک باشه... جونگ کوووووووک ... کوک بدون توجه به دادهای پیرمرد سریع کت مشکیش رو تنش کرد و با سرعت هرچه تمام تر به سمت جاده رفت... ا/ت= اینجا داره خیلی ترسناک میشه.. من.. من دارم یواش یواش میترسم.. آروم باش دختر تو که نمیشه ادعا داشتی از هیچی نمیترسی هوم؟! الانم نترس چیزی نیست.. اگه هم باشه آدمه یه بشر مث خودت نه چیز دیگه ای.. آروم باشه.. هیییییییین! ( یه صدای ترسناک میشنوه واس همین این صدای ناهنجارو از خودش در میاره 😐🌈) ا/ت با ترس برمیگرده و از چیزی که میبینه سر جاش خشکش میزنه.. این.. این.. یه.. گرگینست.. +خدای من.. این.. یه.. گرگینست.. ولی.. الان نه شبه.. نه ماه کامل هست.. چطور.. گرگینه خرناسه میکشه.. ا/ت چاقوشو از توی کولش در میاره و درحال که تو دستای لرزونش به زور نگهش داشته داره سعی میکنه تا از خودش دفاع کنه.. +اوکی.. خونسرد باش دختر.. گرگینه جهشی سمت میکنه که ا/ت با جیغ جاخالی میده و چاقو رو جلو میگیره.. گرگینه روی زمین میوفته و ا/ت از صدای وحشتناکش چشماشو باز میکنه و با خون روی چاقو مواجه میشه.. چاقوش از دستش میوفته.. ( هم اکنون افتادن چاقو را با حالت اسلوموشن و زمان برخوردش با زمین را با صدا تصور کنید.. اصکی از خواهران جنگجوی گل 🙂😂🌈) گرگینه عصبی از زخم عمیق روی گردنش بلند میشه و به سمت ا/ت هجوم میبره.. ا/ت دیگه نمیتونه هیچکاری کنه و چشماش سیاهی میره...

کوک= سریع از کلبه زدم بیرون و با سرعت هرچه تمام تر به سمت جاده رفتم.... همینطور که میرفتم صدای جیغ شنیدم.. فک کنم خودش باشه.. سریع به سمت صدا رفتم.. اون ا/ت عه!!!!!!! خدای من نههه!!!! بیهوش شده!!!! اون گرگینه.. اون که.. خدای من..دوییدم سمتشون.. - یونگی شی نههههه!!! یونگی با شنیدن صدای من سریع وایساد و تبدیل شد.. ×کوک این تویی؟ سریع رفتم سمتش.. -یونگی شی.. آ.. آره منم.. ×چیشده؟ -با.. باهاش.. کاری نداشته باش ×این دختررو میگی؟! میشناسیش؟ ولی بوی انسان میده.. -آ.. آره این.. همون ا/ت عه که برات تعریف کرده بود.. م.. ×خدای من این اونه؟ چقد خوب شد سر موقع رسیدی.. ول نمصن ببین گردنمو چیکار کرد! -من خیلی معذرت میخام یونگی شی.. ×اشکالی نداره.. -اگه میشه.. امشب همراه من به قصر بیاید تا ازتون پذیرایی کنیم امیدوارم بتونم از دلتون در بیارم.. مین یونگی با لبخند دندون نما ( بچم معمولا ک نمیخنده بخنده هم ک میدونین چ شکلی میشه😁👐 عکسشو میزارم ببینین) موهای کوک رو بهم ریخت ×لازم نیست اینقد رسمی باشی احساس پیری میکنم -چشم.. دعوتمو قبول میکنین؟ ×عاممم خببب.. مگه میشه به تو گفت نه؟ -خیلی ممنون خیلی ممنوننن... کوک تعظیم کوچیکی کرد.. چشماش از خوشحالی برق میزدن.. ا/ت رو بغل کرد.. یونگی دوباره تبدیل کرد و شروع کرد به دویدن.. کوک پرواز کرد.. درست مثل روز اولی که ا/ت رو گرفته بود.. همون موقع که از ماشین پیاده شد و کوک ا/ت رو گرفت و پرواز کرد... ناخوداگاه لبخندی زد و با تمام سرعتش پرواز کرد که از دوست قدیمی پدرش مین یونگی عقب نمونه.. برید بعدی هم هست فک نکنین تموم شد ولش کنید :/
به قصر رسیدن.. سریع وارد قصر شدن.. ×ولی باید سروقت همچیو برام تعریف کنی! -چی رو یونگی شی؟! ×که این دختر چرا انسان شده.. تو گفتی تبدیلش کردی -عا چشم حتما براتون تعریف می کنم.. کوک با خوشحالی آیشا رو صدا کرد.. ا/ت هنوزم تو بغلش بود ( حالم از این لحظات بهم میخوره🙂😂خدا بهم رحم کنه وقتی که میخاد عاشقانه شه😐💔) آیشا با ترس در اتاقش رو باز میکنه و مث جن زده ها میپره بیرون ^چیه چیشده چخبره مگه سر اوردی؟ -آروم بگیرررررررر ^این.. این.. ا/ت؟!؟؛!؟!؟!؟ «! ٫/﷼۰( _۹۲/»؟ ۹«۹+/٫؟ »۹٫)«/_) {آیشا هنگید🙂😂} -آرهههههههه ^از.. از کجا.. از کجا پیداش کردی.. ولی اون.. اون حافظشو.. از دست.. داده بود.. ینی مارو نمیشناسه.. بعد تو گرفتی اوردیش.. -درستش میکنیم حالشو درست میکنیم.. فعلا باید استراحت کنه خیلی بهش فشار وارد شده.. یونگی با قیافه ای پوکر یه سولفه میکنه🙂😂💔 ( از قصد مینویسم سولفه ها فک نکنید اینقد تباهم یوقت😐💔) ^عااااااا یونگی شی معذرت میخام اینقدر که تو شوک بودم متوجه حضور شما نشدم.. یونگی لبخند کوچیکی میزنه و زیر لب میگه اشکال نداره.. -باید به بابا بگیم.. ^من میرم خبرش کنمممممم ......... ^باباااااااااااااااا ( دخترا در اینجور موقعیت ها قابلیت زدن جیغ ذوق با صدای خیلی نازک و همزمان حرف زدن رو دارن..خودتون بهتر میدونین چی میگم ، باباشو همونطوری صدا میزنه🙂😂👐) *چه خبرته دخترررررر باز که جیغ و داد راه انداختی ^( همچنان جیغ نازک از اونا که شیشه ها میشکنن🙂😂👌) *عاااااییییی گوشام درد گرفت بگو چرا جیغ میزنی؟! باز داداشت سوسک انداخته به جونت؟ ^( و وی دست از خرذوق شدن برنمیدارد و با جیغ صحبت میکند)ا/تتتتتتت *ا/ت؟! ا/ت چی؟! ^ا/ت اومدههههههه *چچ.. چی؟!؟!؟!! ^ا/ا/تتتتتتت داداش پیداش کردهههههه کوک و ا/ت و مین یونگی الان اونور منتظرنننننن *هن؟یونگی چی. میگه این وسط؟ ^منم نمیدونمممممم حالا مهم نی بعدا میپرسیم بیا بریمممممم *( وی پدری خفن است پس صدای جیغ آیشا را تقلید میکند و با همان لحن میگوید ) بریممممممممممممم........... تمام شد :/ لایک و کامنت یادتون نره :/💜 اگ هم فالوم نکردین فالو کنین یاع یاع :) 👐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سه سال گذشت))))
توهم هنوز پیگیرشی؟:) منم:)
دقیقا
پارت بعدی دو سال منتشر نشده هعی من خوشحال بودم همش اومده چون دو سال پیش گذاشتی پس حالا چیشد😭😭
یادش بخیر
اهاییی کجاااییی من مردم واسه داستانت خیلی عالیه تورو خدا بیا ادامشو بنویسسسس
از اینکه ادامه بدی ناامید شدم 😐 میدونم که دیگه نمینویسی
ای خودااااا 10 ماه گذشته هاااا کوجایی پپپس😐 به داستانت اعتیاد پیدا کردم بعد ده ماهه پیدات نی😢😐💔
الــــــــــووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو این داستان 9 ماهه منتشر شده کجا رفتی😐 مارو ول کردیی وسط داستان ولی داستانت محشره کجــا رفتی😐😐😐
هق من یه ساله منتظرم پارت جدیدو بزاره🥲💔😂
الــــــــــووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو این داستان 9 ماهه منتشر شده کجا رفتی😐 مارو ول کردیی وسط داستان ولی داستانت محشره کجــا رفتی😐😐😐
بقیش کوووووو پس کوجااااا رفتیییییی عررررررر
خییییلی داستانت قشنگه 🥰کاش ادامشم میزاشتی🙃
انگار محو شدی رفتیا.....