این سفر پایانی شوم دارد شاید مرگ شاید هم هر چیز دیگری تمام تلاشم را کردم که دایی و دانیال را راضی کنم که نروند اما بی فایده بود و در اخر مجبور به این سفر تاریک و ترسناک شدم
***
گرمای تاقت فرسایی بود حداقل ۱۰ کیلو وزن کم کرده بودم از اینکه مدام بپرسم چند دقیقه دیگر می رسیم خسته شده بودیم صدای دایی مرا به خود اورد:«رسیدیم» از ماشین پیاده شدم و به ماشین تکیه دادم و به ظاهر ترسناک و دلهرهآور خانه نگاهی کردم از الان معلوم بود که چه سرنوشتی در انتظارم خواهد بود
دستی به شانه ام خورد فورا خودم را از ماشین جدا کردن و به صورت تسلیم شده دانیال نگاهی انداختم
دانیال:دینا!! چته قلبم ریخت
من:خودت چه مرگته؟ مگه مریضی؟
دانیال نخودی میخندد به او بی محلی میکنم و کنار دایی می روم و از او میپرسم:«دایی بگو جان دانیال قرار نیست که تو این خونه بمونیم»
دانیال دخالت میکند:« چرا جون من؟»
نظرات بازدیدکنندگان (0)