
اینم پارت ۲ امیدوارم دوست داشته باشید. عکس کاور عکس کلارا است😍 ناظر تلوخداااا تاییدش کن🥺🥺🥺🙏🙏
قبل داستان ویژگی ظاهری شخصیت های فرعی که در آینده کاری خیلی باهاشون نداریم و بگم. جینی: مو های قرمز و چشای سبز آیوی: موهای قهوهای سوخته و چشای آبی خاله جولی: موهای قهوهای سوخته و چشای سبز
با صدای خاله جولی از خواب بیدار شدم... _ کلارا عزیزم رسیدیم ، آیوی و جینی حتما خیلی منتظرمون موندن. شب شده بود به ساعت ماشین نگاه کردم ساعت ۹ بود ، پیاده شدم و خاله جولی مشغول در آوردن چمدون از صندوق شد.... قدم ورداشتم به سمت خونه خاله جولی که وسط به باغ زیبا بود اونا هم مثل ما پولدار بودن بله پدرم رییس یه شرکت ماشین سازی بود و چند ماه یه بار به خونه میومد و مادرم هم صاحب یه هتل تو نیویورک بود و خیلی پولدار بودیم. اونم ماهی به بار به خونه میومد ولی ۱ سال پیش سرطان گرفت و بعد چند ماه که دید نمیتونه هتلشو برگردونه سپرد دست خالم و بعد ۱ سال سرطانش خوب نشد و مرد و هتل رسید به خالم و اون الان اونجا رو میگردونه... شوهر خاله جولیم سال پیش از دنیا رفت اونم معاون بابام تو شرکت بود.... خاله جولیم معلم یه دانشگاه تو شیکاگویه.... و دختراشون جینی ۹ ساله و آیوی هم ۱۸ سالشه ۲ ماه ازمن بزرگ تره... دیگه به خونه خاله رسیدم که یهو جینی از در اومد بیرون و پرید تو بغلم . _ کلارا دلم برات تنگ شده بود خوبی؟ _ بله منم دلم برات تنگ شده بود کوچولو! دستاشو زد به کمرش و اخم کرد و گفت: من کوچولو نیستم! دماغشو کشیدم . _ شوخی کردم.
آیوی اومد کنار در. _ سلام کلارا خوش اومدی، و بعد بغلم کرد _ مرسی _ فک کنم یه سالی بشه ندیدمت . راستی بابت مادرت متاسفم. _ درسته یک سالی میشه، مرسی اشکال نداره. رفتم تو میز شام خیلی زیبا تدارک دیده شده بود. و بعد رفتم به سمت پله ها که برم بالا. _ زود باش برو بالا لباساتو عوض کن از گشنگی مر.دم آبجی آیوی تا تو نیای نمیزاره به غذا دس بزنم. خیلی ناز حرف میزد خندم گرفت. با صدای خاله جولی به طرف در برگشتم. _ شکموی من چطوره؟ _ مامان! مامان!
جینی سریع پرید تو بغل مادرش و با بعد آیوی هم سلام کرد. خاله دو به من کرد و چمدون به دستم داد. _ کلارا دخترم برو بالا از اناقای خالی یکی رو وردار و لباسای بیرونتو عوض کنو بیا شام. سری تکون دادم و به طبقه بالا رفتم یه اتاق که خیلی دید قشنگی به طرف باغ داشت و ورداشتم و در چمدونم باز کردم و یه بلوز زرد خز دار با یه سا.پورت سیاه تنم کردم و موهامو دم اسبی بستم.
نگاهم به گردنبند افتاد با کمال تعجب داشت میدرخشید ولی گفتم شاید خیالاتی شدم و به طبقه پایین رفتم و سر میز نشستم و خدمتکار برام سوپ ریخت. در مورد دوستم من هیچوقت کسی رو مثل خودم ندیدم برا همین با کسی دوست نشدم چون همه دخترا همش بخاطر زیبایی و شغل پدر و مادرم میخواستن باهام دوست شن و خب این واقعی نبود فقط برا منافع خودشون بود....
و باید حتما دانشگاهی که مادر و پدرم انتخاب کردن برم حتی اونا نخواستن من دانشگاه خاله جولی برم... _ تو فکری کلارا ؟!، اصلا اینجا نیستی. _ آخ ببخشید خاله داشتم در مورد چیزی فکر میکردم. _ کلارا من باید فردا صبح خیلی زود برم دانشگاه و خب شب میام باهم بریم خرید کریسمس چون ۳ روز دیگه است، میای؟ _ بله خاله میام. خلاصه شام و خوردیم و بعد با آیوی یکم فیلم دیدیم . و خوابیدم... .... اینجا کجاست یه جنگل؟ اون آدما کیا؟ انگار خیلی آشنان، یه راه خیلی زیبا میبینم گلای اسطوخودوس که خیلی دوست دارم مسیر راهو پر کرده و آخر راه یه کنده ی درخته روش روش یه تاجه؟ قدم ورداشتم به جلو و رسیدم به تاج ولی میخواستم تاج و لمس کنم که یک دفعه تمام اون جنگل تبدیل به یه جنگل سیاه و شی.طا.نی شد...
فالو= فالو
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیهه💛🐈
عالی خیلی هیجانی شد 😍
منتظرم پارت ۳ 😘
مرسیی💗
حتما دارم میسازم.
عالی بود پارت سومشم بزار
ممنونممم💗
عاليييههه💖
مرسیی💖