با صدای خاله جولی از خواب بیدار شدم...
_ کلارا عزیزم رسیدیم ، آیوی و جینی حتما خیلی منتظرمون موندن.
شب شده بود به ساعت ماشین نگاه کردم ساعت ۹ بود ، پیاده شدم و خاله جولی مشغول در آوردن چمدون از صندوق شد....
قدم ورداشتم به سمت خونه خاله جولی که وسط به باغ زیبا بود اونا هم مثل ما پولدار بودن بله پدرم رییس یه شرکت ماشین سازی بود و چند ماه یه بار به خونه میومد و مادرم هم صاحب یه هتل تو نیویورک بود و خیلی پولدار بودیم.
اونم ماهی به بار به خونه میومد ولی ۱ سال پیش سرطان گرفت و بعد چند ماه که دید نمیتونه هتلشو برگردونه سپرد دست خالم و بعد ۱ سال سرطانش خوب نشد و مرد و هتل رسید به خالم و اون الان اونجا رو میگردونه...
شوهر خاله جولیم سال پیش از دنیا رفت اونم معاون بابام تو شرکت بود....
خاله جولیم معلم یه دانشگاه تو شیکاگویه....
و دختراشون جینی ۹ ساله و آیوی هم ۱۸ سالشه ۲ ماه ازمن بزرگ تره...
دیگه به خونه خاله رسیدم که یهو جینی از در اومد بیرون و پرید تو بغلم .
_ کلارا دلم برات تنگ شده بود خوبی؟
_ بله منم دلم برات تنگ شده بود کوچولو!
دستاشو زد به کمرش و اخم کرد و گفت: من کوچولو نیستم!
دماغشو کشیدم .
_ شوخی کردم.
عالیهه💛🐈
عالی خیلی هیجانی شد 😍
منتظرم پارت ۳ 😘
مرسیی💗
حتما دارم میسازم.
عالی بود پارت سومشم بزار
ممنونممم💗
عاليييههه💖
مرسیی💖