امیدوارم خوشت بیاد
دوستان این داستان اصلا واقعی نیست🍁 و این داستان رو از خودم در آوردم 🍁 امیدوارم خوشت بیاید🍁
پسری دیوانه به اسم الکس در کوچه ها می گشت ، راستش او یه قاتل بود و منتظر اتوبوس بود ، همچنین می خواست پیش ادمی میلیاردر برود بالاخره اتوبوس رسید او سوار شد همه مشغول حرف زدن بودن الکس سلام کرد او با خودش گفت جا که هم نیست و بلند گفت جا هست دختری جوان گفت بله اینجا جا هست الکس هم پاش وقتی داشت کسی رو می کشته زخمی شده بود برای همین پرت می شه رو صندلی دخترک جوان که اسمش رزی بود میگه حالت خوبه اکس با مهربانی میگه بله🖤
بالاخره الکس می رسه به مرد میلیاردر یا همان آقای پامسکار ، الکس وارد میشه چند نگهبان و سگ های خیلی قوی ای رو می بینه و میگه باید حواسشان را پرت کنم پس سنگ کوچکی را پرت می کنه ان طرف و سنگ که می خوره زمین صدا می ده یکی از نگهبان ها می گه یک صدای آمد آن یکی هم می گه اره صدا از آن طرف بود یکی آنجا هست و زود می روند انقدر سریع که کیلید در از شلوارش می افتد اکس سریع کیلید را بر می دارد در را باز می کند و زود در را می بنده تا کسی وارد نشه
او می دود و تند و سریع پله هارا بالا می رود بعد که پله ها تمام می شه میگه وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی اخخخخخخخ و نگاهی به آن طرفش می کنه و می بینه آسانسور اون طرف هست و میگه ایییییش 😒🥴 اتاق مرد میلیاردر را که پیدا می کنه می ره تو و میگه سلام مرد میلیاردر بلند میگه سلام عزیزم و بعد به الکس نزدیک تر میشه الکس می گه آقا افتخار می دی جونت رو بگیرم♦️🔥مرد داد می زنه بگیریدش اما اکس خیلی وقت بوده که در رفت یعنی ۱۰ دقیقه پیش مرد میگه ولی او همین الان با من حرف زد او جلوی چشمم بود ولی الان رفته😱😱
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)