
لورا بدون هیچ حرفی گذاشت و رفت حس میکنم اون هم راضی نیست که از اینجا بره از زبان لورا: با خالم دارم میرم یه شهر دیگه که باهاشون با داداشم زندگی کنم،درسته شاید زندگیمون راحت تر بشه ولی...من دوست ندارم این شهرو،دوستامو و لوکاسو از دست بدم. هنوز از حسم مطمئن نیستم نمیدونم که واقعا عاشق لوکاسم یا نه ولی هنوزم نمیتونم از جذابیت،مهربونی و بقیه ی خصوصیاتش بگذرم... لوکاس دوباره سمت من می آید _نمیتونم...واقعا نمیتونم +چیو نمیتونی لوکاس؟ _اینکه تو بری و من تنها بشم جوابی ندادم...منم بدون اون نمیتونستم _لورا،خواهش میکنم... خواهش میکنم میدونم که تو هم منو د*و*س*ت داری لطفا!

+یعنی انقدر مطمئنی؟!ببین من نیاز دارم یکم فکر کنم لطفا بهم زمان بده... _خیله خب باشه😕 مایا با هیجان زیادی سمت منو لوکاس میدود ×بچه ها یه چیزی باید بهتون بگمم🤩 +خب بگو ببینم چی میخوای بگی🙂 ×آدلی یه مهمونی توی عمارتشون گرفته حتمی شمام بیایییننن😍 _واقعا؟!کم پیش میاد آدلی از این کارا بکنه😁 ×نگین که نمیاین که از غصه دق میکنماا😆 _بب...باشه میایم...ی..یعنی من میام لورا رو نمیدونم لورا تو میای؟ +اره منم میام🙃 ×پس عالیهه منتظریم، تو گروه اکیپمون آدرس هست ساعت ۷:۰۰امشب ساعت ۶:۳۰ آماده برای مهمونی شدم،تیپم تقریبا ساده بود(عکس لباسای لورا بالا هست)
+داداش من دارم میرم،خاله فعلا خداحافظ من میرم مهمونی دوستام،یکی دو ساعت دیگه بر میگردم. /برو موفق باشی آبجی. (نیم ساعت بعد) مثل دفعه ی قبل تاکسی گرفتم و به عمارت آدلی اینا رسیدم زنگ عمارت رو زدم،مایا درو باز کرد ×خوش اومدییی لورااا😉👍بیا تو +ممنونم عزیزم وارد عمارت شدم...برق ها خاموش بود و چراغ های نورانی رنگارنگ روشن بودند؛همه ی بچه های کلاس اونجا بودن لوکاس به طرف من می آید _خوش اومدی لورا +مرسی لوکاس،گفتم حالا که روزای آخره که بچه های کلاسو میبینم دیگه مهمونیارو رد نکنم _خیلی مطمئن نباش...شایدم روزای آخر نباشه +منظورت چیه؟! _هیچی ولش کن...
بزن بعدیییییی
کم کم همه شروع به ر*ق*ص*ی*د*ن با ز*و*ج*ش*ون کردن...فقط منو لوکاس و جسیکا ن*م*ی*ر*ق*ص*ی*د*ی*م،لوکاس به طرف من خم شد _خب لورا خانوم افتخار ر*ق*ص با من رو میدید؟! +ن...نمی...دونم ب...بباشه (در حین رقصیدن) شروع به رقصیدن دو نفره کردیم،بار اولم بود...تاحالا با یه پسر ن*ر*ق*ص*ی*د*ه بودم _بار اولته م*ی*ر*ق*ص*ی؟؟ +ا...اره یعنی...راستشو بخوای تا حالا تجربشو نداشتم _آهان مهم نیست😅راستش منم باور اولمه *چند ثانیه به هم خیره شده بودیم* +لوکاس،یه سوال اگه من نخوام از اینجا برم باید چیکار کنم؟! _ی..یعنی منظورت اینه که نمیخوای بریی؟؟؟😳 +خب راستش...اره نمیخوام _خب اینکه عاللیییییهههه😁
+اما بنظرت کار درستیه که قبول نکنم برم؟آخه داداشم جورج هم دلش نمیخواد،همیشه شبا میگه که از طرفی خوبه که پیش خالم زندگی کنیم،از طرفی هم خوب نیست که از اینجا بریم _بنظر منم اصلا خوب نیست...دختر اونجا میخوای بری چیکار؟؟🤭 یه ربع بعد: *خب بچه ها مهمونیمون تموم شد،شب خوبی داشته باشید... +شب خیلی خوبی بودد آدلی _دقیقا آدلی،حداقل به من و لورا که خیلی خوش گذشت. از خونشون در اومدیم...کنار در ایستاده بودم لوکاس از من خداحافظی کرد و رفت،همون لحظه به طرف لوکاس دویدم. +لوکاس!لوکاس وایسااااا لوکاس ایستاد و به طرف من برگشت _چیزی شده لورا؟ +من باید یه اعترافی بکنم من...م...من _ت...تو چی؟چیو میخوای بهم بگی؟ +م...من چ...چطوری بهت بگممم من....یجورایی...ع....ع*ا*ش...اههههه چطوریی باید بهت بگمممم مننن...من _ت...تو چ..چییی؟؟؟😐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!