الیزابت از خواب بیدار شد
نمیدانست چه اتفاقی برایش افتاده در همان لحظه
مادر بزرگش را دید او گفت چرا آن شبی که به خوابت آمدیم نیامدی تا ما را نجات دهی
الیزابت گفت تو دیگر که هستی
مادر بزرگ گفت من روح هستم
الیزابت گفت نهههه روححح
او گفت نترس کارا باهات ندارم لبخندی زد و ناپدید شد الیزابت به فکر فرو رفت چند ساعت بعد روح پدر بزرگش آمد او گفت ما میخواستیم تو بیایی و جسم مارا نجات بدهی(دوستان پدر بزرگ و مادر بزرگ الیزابت در یک حادثه رانندگی در جاده ای تاریک جان خود را از دست دادند)
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)