
برگشتم سمتش دراکو بود دستشو به سمتم دراز کرد و گفت دراکو: باید باهات حرف بزنم بدون نگاه کردن به شخص دیگه ای دست/شو گرفتم و باهم رفتم بیرون در حین رفتن نگاهای همه رو حس میکردم ولی خب مهم نبود رفتیم سمت یه قسمتی که هیچکس دید نداشت و یه پنجره بزرگ دایره شکل بود که به سمت باغ پشتی هاگوارتز بود روبه روی هم ایستادیم
یکم من من کرد ویوین: دراکو حرف بزن خب دراکو: گوش این چیزایی که بهت میگم باید بین خودمون بمونه خب دلشوره افتاد بهم و سرمو در تایید حرفش تکون دادم دراکو: من قراره یه کاری رو انجام بدم ولی ولی اصلا دلم میخواد انجامش بدم ویوین: چه کاری دراکو: به موقعش میفهمی ویوین: چرا انقدر داری استرس بهم میدی خب دراکو: نه نه من نمیخوام استرس بهت بدم ولی گوش کن من پسر خانواده مالفویم خب من خیلی جاها حق انتخاب ندارم ولی بهم قول بده تو تحت هر شرایطی کنارم میمونی حتی اگه از خانوادم ترد بشم ویوین: دراکو.... نذاشت حرفمو کامل بزنم و گفت دراکو: بهم قول بده ویوین: قول میدم
نمیدونم چقدر گذشته بود و که کسی تکونم داد هرماینی: بلندشو کلاس تموم شد نگاهی به کلاس انداختم همه رفته بودن وسایلمو جمع کردم و رقتم بیرون ذهنم خیلی درگیر بود از یه طرف دراکو از یه طرف سفر امشبم سرمو به اطراف تکون دادم نه الان فقط باید به این سفر فکرکنم فقط تا شب بیرون نرفتم ده بار تاحالا برناممو چک کردم تا خیالم راحت بشه نیمه شب بود و همه خواب بودن خب الان بهتره چوب دستیمو برداشتم و وردمو خوندم
یه نیروی فوق بشری بود دستام همش سرد شد و با یه نیروی سفید که دورم بود به درونش کشیده شدم مثل یه گودال بود و محکم روی زمین برخوردم ویوین: آخ بلند شدم و به صحنه روبه روم خیره شدم یعنی چی نکنه هیچ اثری نکرده نکنه فقط الکی خودمو از تو کشیدم بیرون وای نه نکنه بیخیال فردا میپرسم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
محشررر
عالی بود ❤️♥️