مدرسه. mbti پارت 7

estp: بریم ی چیزی بخوریم. مهمون من! entp: بریم رستوران پایین خیابون. infp. تو موافقی؟ نه نه نه نه نه نه نه ساعت 6 عه الان. enfp. و. intj. توی پارک گریس فیلدن و... اون رستورانم درست رو بروی پارک هست. حالا چیکار کنمممم. همه بهم زل زده بودن و منتظر جوابم بودن. خیلی دلم میخواست برم ولی اونجوری قطعا enfp. و. intj. رو با هم میبینن و خب هر دوی اونا با enfp صمیمین..... خودشه‌! دومین بهترین ایده عمرم به ذهنم رسید. infp: ام من میرم دستشویی بعدش بریم.

سریع دویدم سمت دستشویی دخترانه جلوی یکی از اینه ها ایستادم. قفل گوشیم رو باز کردم. به. enfp. زنگ زدم. جواب داد. enfp: سلام. تو راه پارکم. چیشدع؟ infp: ببین میتونی بیای رستوران جلوی پارک با. intj؟ enfp: ها؟ چرا؟ infp: ببین.......*بعد تعریف کردن داستان *enfp: اوکی نگران نباش من اینجام. و قطع کردم. سریع رفتم سمت پسرا. infp: بچه ها enfp توی همون رستوران intj رو بصورت خیلیییی بشدت خیلی خیلی اتفاقی دیده. بریم پنج تایی غذا بخوریم؟ entp: من که مشکلی ندارم.

estp: اوکی.*رسیدن به رستوران *همین که وارد شدیم enfp و. intj. رو دیدیم. enfp برامون دست تکون داد. رفتیم سر میز نشستیم. intj. سمت چپ enfp و من سمت چپ intj و estp و entp هم پیش هم نشستن. entp داشت جور عجیبی intj. رو نگاه میکرد

نگاه میکرد... و... تا حالا intj. رو تا این حد عصبی ندیده بودم. یهو entp گفت: بچها منو estp خیلی دور افتاده ایم. و صندلیشو اورد گذاشت کنار من. estp هم اومد کنار enfp . همه یجور عجیبی نگامون میکردن. intj: estp میشه جامون رو عوض کنیم؟ estp: ای بابا... باشه. و اون دوتا جاشون رو عوض کردن.

جاشون رو عوض کردن. entp یجوری. estp. رو نگاه کرد و estp. هم یجوری نگاهش کرد. چشون بود؟ و من بد بخت که وسط این دو تا توپ انرژی نشستم. ای خدااا. خدایاا. infp: من میرم دستشویی دستامو بشورم. enfp: اره منم دستامو نشستم. و با هم رفتیم تو دستشویی دخترونه. enfp: دختر چته؟ چیزی شده؟ خوبی؟ infp: ها.. نه بابا. چیزی نی..... راستشو بخای اره چیزی هست. فکر میکنم هم زمان. entp. و estp. رو دوست دارم. یعنی هر دوشون رو... دوست دارم..