فقط خودم و خودت ۱۳

از زبون ادرین: بعد رفتن نینو نگاهی به تقویمم انداختم دقیقا ۲ روز دیگه روز جشنه حوصلم سر رفته بودو خوابم نمی‌برد🤕 برای همین گفتم: پلگ کلوز ات و از پنجره رفتم بیرونو رو برج ایفل نشستم خاطراتم با لیدی باگ از اولین اعتراف ع.ش.ق.م بهش تو ذهنم پدیدار شد دلم خیلی براش تنگ شده ولی تا قبل روز جشن نمیتونم ببینمش 😔

یهو یه چیز سرد و آبکی خورد به پام به آسمون نگاه کردم دیدم داره برف میاد یه ذره راه رفتمو بعد رفتم خونه و تونستم بخوابم😴 از زبون گابریل: گفتم ناتالی بیاد تو اتاقم تا بتونم نقشه ی جدیدمو بهش بگم 🥳وقتی اومد تو حرفمو شروع کردم: خب ناتالی همونطور که هردو میدونیم کت نوار جدیدا برای معموریتاش نمیاد و لیدی باگ با چند قهرمان دیگه تنهاس پس منم تحقیق کردمو فهمیدم این دو باهم دعوا کردن و کت نوار هرشب گریه میکنه😈 گفت: ولی شما اینو از کجا میدونید🤨؟ گفتم: اونش دیگه به خودم مربوطه 😈

از زبون ناتالی: گابریل همینطور داشت واسه خودش زر میزد😑 و چیز میگفت که یهو گفت: صبر کن ناتالی روز جشن چطوره برای حمله کردن😁 گفتم: نه گابریل حداقل بزار روز بعد جشن😠 گفت: باشه ولی قول میدم جشنو براشون کابوس میکنم😈 گفتم: باشه کاری ندارین قربان میتونم برم🤨؟ گفت : نه ندارم میتونی بری و منم رفتم

داشتم میرفتم تو اتاقم که دیدم در اتاق ادرین نیم بازه وارد اتاقش شدم و دیدم خواب بود آروم موهاشو نوازش کردم😚 و گفتم: شب بخیر ادرین🥰 و در اتاقشو بستمو رفتم بیرون

از زبون مرینت : صبح بود که یهو تیکی داد زد : مرینت پاشووووو ممممدددرررسستتت😤😤😤 و از خوابم پریدم گفتم: آخ تیکی چته نمیبینی خوابم چرا داد میزنی؟😠 گفت: چون مدرست دیر شد😠 گفتم: عه مدرسه😨 و سریع لباسامو عوض کردمو رفتم پایین که دیدم الیا خونمونه و بابا و مامانمم دارن باهاش حرف میزنن رفتم مثل خود الیا رو مبل نشستمو گفتم: سلام الیا اینجا چخبره🤨؟ گفت: سلام مرینت خانم مندلیف رو پیچوندمو اومدم خونتون 😉گفتم: چرا؟؟😨 گفت: چون نمیخواستم تو مدرسه باشم راستی برای توام یه سوپرایز آماده کردم😏 گفتم: چی🤔؟ گفت: به خانم مندلیف گفتم توام مریضیو نمیای پریدم ب.غ.ل.ش کردمو گفتم: وای ممنون ممنون😍😍 گفت: قابلتو نداشت😉

که مامانم گفت: مرینت الیا صبحونه نخورده میای باهاش صبحونه بخوریم😊؟ گفتم: البته😄 و با بابام رفتم تو آشپزخونه و باهم یه چندتا کروسان که توش مواد صبحونه بود مثل عسلو پنیرو اینا درست کردیمو رفتیم با الیا خوردیم

بعد صبحونه الیا و من باهم رفتیم پارک کنار خونم و پیاده روی کردیمو حرف زدیم 🙃که یهو دیدم پلیس داشت آقای رامیرو جریمه می‌کرد بابت غذا دادن به پرنده ها و آقای رامیرم ناراحت داشت از پارک خارج میشد به الیا گفتم: الیا من حوصله ی شرور شکست دادن ندارم🙄 میرم آقای رامیرو شاد کنم گفت: باشه برو🙂 و منم رفتمو یکم با آقای رامیر حرف زدم اونم خوشحال شدو منم برگشتم به پارک و الیارو دیدم رفتم سمتش که گفت: حل شد قضیه؟🤨 گفتم: آره😉 گفت: خوبه دیگه من برم خونم گفتم: باشه و اون رفت بعد نگاهی به گوشیم انداختم دیدم ساعت ۷ عصره که این یعنی من ۲ ساعتو نیم با آقای رامیر حرف زدم😨

خلاصه برگشم خونه یه ذره استرس گرفتم چون فردا روز جشنه ولی سعی کردم طبیعی رفتار کنم😉 دیگه شب شدو منم رفتم تو تختمو خوابیدم😪

تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه 🥰لایک و کامنت اگه دوست داشتین بزارین خدافظ 👋👋