
حتی اگرم مخالفین بازم بخونین چون حالتون رو خوب میکنه:))♡
هشت یا نه سال بیشتر نداشتیم. کلی خربزه خوردیم. هردومان دل درد گرفتیم، نورعلی از درد دیگر نمیتوانست راه برود. نشست. شکمش را داخل دست هایش جمع کرد و گریه اش گرفت.یک باره هرچه خورده بود بالا اورد. راحت شد. گفتم: نورعلی راستش ان خربزه ها مال ما نبود! گفت: پس بگو چرا به ما نساخت، مال حرام بوده. از جایش بلند شد و راهش را عوض کرد. گفتم: مگر نمیروی خانه؟ گفت:نه باید بروم از صاحبش حلالیت بگیرم. گفتم:دیوانه! اول یک فصل کتک مفصل میخوری. گفت:نوش جانم! از مال مردم خوردن ک بدتر نیست.
سرباز ک بود در مسابقات تیراندازی ارتش اول شد. گماشته پسرخاله شاه گذاشتندش. راضی نبود. می گفت اوضاع خانواده اش اصلا خو نیست و هیچ قید و بندی ندارند. از غصه مریض شد. چند روزی بازداشتش کردند. گفتند: اگر اینجا بمانی میبریمت دادگاه شاهنشاهی. زیر بار نرفت. گفت:دین و ایمانم را به هیچ قیمتی نمیفروشم. فایده ای نداشت. انداختنش بیرون.💚
در روستا کشاورزی میکرد.خشک سالی ک شد کشاورزی را ول کرد و تراکتور خرید. دو سالی رفت اهواز،شرکت جاده سازی. وسیله کم بود. چند ماه به چند ماه نیشابور برای دیدنمان می امد. یکبار انقدر دیر امد ک بچه ها انرا نشناختند! زمان جنگ ک همراهش رفتم اهواز جاده هارا نشانم میداد و میگفت این ها را خودم ساختم!💚
مادرش ک فوت کرد برگشت روستا؛ ینگجه. مینی بوس خرید. از روستا های اطراف مسافر هارا سوار میکرد تا قوچان. هر روز به شاگردش میگفت اگر کسی نداشت کرایه نگیر. همیشه ده پانزده نفری مهمانش بودند.💚
دیوانه بود خانه اش چند روستا پایین تر از روستای نورعلی بود. همیشه کنار جاده راه میرفت. نورعلی به انجا ک میرسید برایش بوق میزد و دست تکان میداد.اگر خوراکی هم داشت پیاده میشد و به او میداد. یک روز برف زیادی امده بود. نورعلی ک رد شد اورا ندید. دور زد و مسیر را برگشت. باز هم نبود. رفت داخل روستا و به یکی سپرد دنبالش بگردد تا گم نشود. خیالش که راحت شد مینی بوس را روشن کرد و رفت.💚
راننده ی ماشین های سنگین بود. مجبور بود هرجا ک شرکت کار میکند برود. دزفول،اندیمشک،چابهار،بندر عباس و... . در شرکت امریکایی ها به کارگر های ایرانی زور میگفتند. یکبار پشت یکی از کارگر های ایرانی در امد که:عین ادم حرف بزن تا اینها هم حرفت را گوش کنند. طرف یک نگاهی که به جثه ی نورعلی انداخت دیگر چیزی نگفت.💚
چند ماه بعد از پیروزی انقلاب خواب دیده بود امام امده و میگوید: خیلی خوب است پاسدار بشوی. به خوابش اعتنا نکرد. چند روز بعد دوباره همان خواب را دید با خودش گفت وقتی امام میگوید حتما تکلیف است. این شد ک وارد سپاه شد.💚
یک کلت داد دستم و گفت باز و بست کن. باز و بست کردم. گفت خاطر جمع شدم. گفتم مگر میخواهی چه کار کنی؟!. گفت جنگ شده باید بروم. ناخوداگاه اشک در چشمانم جمع شد. گفت نشد دیگر خانم! باید مثل حضرت زینب باشی. تازه 15 روز بود ک عراق حمله کرده بود.💚
بار اولی ک رفت جبهه بعد از چند ما برگشت. انگار همان تبدیل شد به قانون! خیلی زود می امد سه ماه و دوماه بود. سه چهار روزی میماند و دوباره برمیگشت.💚
در نیمه باز بود ک یکی خودش را انداخت داخل خانه. یک دستش روی کلاهش بود و دست دیگرش زیر کتش. تا اورا دیدم غش کردم. به هوش ک امدم نبود. داخل خانه دور زده بود و رفته بود. به بچه ها گفتم بابا ک امد چیزی نگویید. تا نورعلی وارد شد فرج الله پرید جلو ک بابا یکی امد تورا بکشد اما نبودی. نورعلی گفت ازین به بعد در را همیشه ببند یک شیلنگ هم بیرون حیاط بگذار ک اگه چیزی داخل خانه انداختند بتوانی سریع خاموشش کنی. هرکس هم ک امد و گفت من زخمی شده ام یا اتفاقی برام افتاده باور نکن. ان روز ها منافقین خیلی هارا ترکر میکردند.💚
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا!:)
ازت ممنونم:)