ادامه ی داستان
وقتی فهمیدم کسی که در حال دوئل با او هستم که کسی است عصبانی شدم . او همان دادش من بود دانته. خب اگر در مواقع دیگری بودیم از دیدنش خوش حال می شدم اما اون من را دزدید بهم محلول راستی خوراند و مثل یک زندانی باهام رفتار کرد نه یک برادر.
تمام ورد دفاعی در برابر جادوی سیاه را پشت سر هم می گفتم و او هم فقط دفاع می کرد تا اینکه گردنبند مادر را به گردنش دیدم.
ایستادم.
اون هم ایستاد.
گفتم:«تو»«اره»«چطور جرعت می کنی گردنبند مادر را به گردنت بیندازی اون هم وقتی که بهش ثل دادی مراقبم باشی؟»«من مراقبت بودم»« نبودی تو همیشه برام پول می فرستادی و من با این افکار که تو داری زجر می کشی زجر می کشیدم همیشه دلم می خواست یکبار هم که شده ببینمت اما اما» دیگر نمی دانستم چه بگویم اما او گفت « اما من همیشه می دیدمت»
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
برای خواندن داستان مریندا p4 باید به پروفایلم بروید چون شخصی شد متاسفانه