
پارت اول:من کاری نکردم!
از زبان بکا: دامبلدور داد زد:هری پاتر!؟ نه... نه،من میدونستم کراوچ اسم هری رو انداخته تو جام،میدونستم اسمش میوفته ولی..ولی من کاری نکردم،هیچ کاری نکردم که جلوش رو بگیرم...ولی...ولی چیکار میتونستم بکنم؟ وقتی با دامبلدور هری رفت هنوز تو شوک بودم،ولی باید یه کاری میکردم...باید. یواش به رون گفتم:تو میدونی هری شنلش رو کجا میزاره؟ رون:چی؟ بکا: تو... میدونی... هری.. شنلش... رو...کجا... میزاره؟ رون:چیکار میخوای بکنی؟ بکا:ما باید بفهمیم معلما به هم چی میگن،اون که نمیتونه اسمش رو انداخته باشه پس حتما یه جادوگر بزرگ اسمشو انداخته! رون:من...میدونم کجاست ولی...ولی چرا یکی باید اسم هری رو انداخته باشه تو جام؟(با بدبینی) بکا:چون میخوان اون تو خطر بیوفته ا.ح.م.ق!
از زیر شنل داشتیم به حرفشون گوش میدادیم واقعا...واقعا اجازه دادن هری شرکت کنه؟ اون...اون هنوز بچه بود! رون:من مطمعنم خودش اسمشو انداخته! هرماینی:آخه چرا باید اسمشو بندازه تو جام رون؟ یکم منطقی فکر کن! رون:اتفاقا تو داری غیر منطقی فکر میکنی،اون فقط میخواد اسم در کنه همین! ...و... و دامبلدورم هم دستشه! رون از زیر شنل رفت بیرون و با عصبانیت رفت سمت خوابگاه گریفیندور. هرماینی دستش رو دراز کرد:رون! بکا:ولش کن هرماینی،یکم بگذره درست میشه،بیا بریم تو خوابگاه. هرماینی:حالا چجوری شنل هری رو بذاریم سر جاش؟ بکا:نمیدونم!
به سالن عمومی رفتیم...بیشتر بچه ها با هری خوب نبودن بجز یه دسته از گریفیندوریایی که خوشحال بودن یکی از گروهشون تونسته طلسم رو بشکنه و وارد مسابقه بشه. آخرشم هری اعصابش خورد شدو رفت تو خوابگاه. آروم به هرماینی گفتم:فردا شنلو بده بهش! و همراه هرماینی سمت خوابگاه دخترا رفتم. تا آخر شب خوابم نمی برد. نگران بودم. نگران بودم که چه اتفاقی قراره بیوفته. یه جغد به پنجره میکوبید، اون جغد سیاهو میشناختم، پنجره رو باز کردم توی چنگالش یه کاغذ کوچیک بود که روش با دستخت پیتر پتی گرو نوشته شده بود:هرکاری میتونی بکن که پسره برنده بشه. آهی کشیدم،برای اولین بار امیدوار بودم هری نتونه از پس مسابقه بر بیاد.
فردا صبح سر میز صبحانه حال هری خوب نبود هری:باورم نمیشه چرا باید فکر کنن من خودم اسممو انداختم تو جام! هرماینی:هری... هری:حتی رونم همین فکرو میکنه! دیشب باهم کلی دعوا کردیم! اصلا...اصلا باورم نمیشه! بکا:ببین هری فعلا باید یه این فکر کنیم که تو مسابقه چیکار میخوای بکنی...(صدای مسخره کردن اسلیترینی ها میومد) هری:مجبورم تلاشم رو کنم که برنده شم! نمیزارم برادرت خوشحال شه! هرماینی:هری! اون برادرشه! بکا:نه مهم نیست...ببخشید...فکر کنم دریکو کارم داره. بکا تو دلش:به هر حال اون که برادرم نیست! داشتم سمت میز اسلیترین میرفتم که یهو به یه دختر ریونکلایی برخورد کردم بکا:ببخشید...امم موهات...شبیه...شبیه مادر منه! اما:اولا جلوی پاتو نگاه کن، دوما تو اصلانمیدونی مادرت کیه! بکا:چ...چی؟ تا اومدم ازش بپرسم دختره رفته بود...اون کی بود؟ یعنی...یعنی میدونست من... دریکو:میخوای تا فردا صبح اونجا بیوفتی؟ بکا:نه...فقط...اون دختره...انگار...انگار... هیچی! بیخیال! دریکو:کارت و انجام دادی؟ بکا:چقدرم کار مهمی داشتی باهام... دریکو:فقط یکاری کن برنده شه...اتفاقی براش نمیوفته! بکا:اتفاقی نمیوفته؟! دریکو:داد نزن! بکا:(آروم) اتفاقی نمیوفته؟ اگه باهم روبرو بشن میکشتش...میفهمی؟ واقعا نمیدونم چرا کلاه منو گذاشت تو گریفیندور،اگه واقعا گریفیندوری بودم به دامبلدور میگفتم... دریکو:بکا...درسته اون پیمان ناگسستنی بسته ولی...ولی هنوز ممکنه بهت آسیب بزنه... بکا:بزار آسیب بزنه!
هرماینی از دور برام دست تکون داد. بکا:باید برم،کلاس تاریخ جادوگری دارم...با ریونکلا...شاید تونستم دختره رو ببینم. دریکو:قضیه دختره چیه؟ هرماینی از دور:بکاااا... دیر شد! بکا:باید برم! توی راهرو با هرماینی بودم که هری پیداش شد. هری:م...ملفوی... بکا:دریکو چی؟ هری:....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ج چ:اسلیترین 🐍💚🖤
داستان قشنگی بود:)
عالی بود 🧡
جچ: هافلپاف
کجا رفتی؟!
خیلی دلم برات تنگ شده خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟
کجایی؟
ج.چ: اسلیترین
عالی بود
پارت بعدو کی می نویسی؟
من گروه مشخصی ندارم هر دفعه یچیز می شم
ولی بین ریونکلا و هافلپاف
داستانت عالی بود
اسلایترین