
عههه ن تموم نشدددد😀
همه اعضای دور میز با هین بلندی برگشتن و ب چهره پوکر میون نگاه کردن...میون دستاشو پشتش برده بود و بهشون نگاه میکرد..._شماها*اشاره ب میز جلو...بلند شین..._چرا؟..._چون من میگم..._نمیخام..._بله؟..._میگم...ن...می...خام...دوس دارم پیش دوستام باشم...مشکل داری؟..._نکنه دلت میخاد مدیر مین رو بیارم؟..._عار...وقتی خودت نمیتونی بهم چیزی بگی باید بزرگترتو بیاری...میون چشماشو بست و نفس عمیقی کشید تا همینجا پسره رو د💃🏻ار نزنه..._ببین،اون روی منو بالا نیار...مث ی بچه خوب جاتو با اونا عوض میکنی...اگ تو فکر تقلبی باید بگم هیچ دانشجویی با پارتی نیومده اینجا...حالام تا صدامو بلند نکردم پاشو...با شماهام هستم...پسرا پوکر از جاشون بلند شدن و بعد برداشتن کیفاشون جاشونو با میزی ک میون گفته بود عوض کردن..._ببخشید..._چیه؟..._ی لحظه میاین؟...میون سمت پسری رفت ک از همون اکیپه و با ی لبخند کج و کوله ازش خاسته بود بره پیشش..._چی میخای؟..._عامممم...خاستم ببینم اگ راضی هستین دوست شیم..._من متا💃🏻هلم*نشون دادم حل💃🏻قه..._واقعا؟تو این سن واقعا حیفته..._اگ قرار بود تو اینو دستم کنی واقعا حیفم بود...با تیکه ای ک میون ب پسره انداخت میز جلویی ک سه تا دختر بودن صدای خنده هاشون بلند شد ولی با دیدن چهره میون سعی کردن خنده هاشونو بخورن...میون با لبخند کوچیکی ب پشتشون زد و دوباره رو میزش نشست..._کانگ میون...میون؟عههه هم اسم منییی...کجایی هم اسم؟...میون وقتی اینو گفت ی دختر از میزای پشتی بلند شد و براش دست تکون داد..._تویی؟وای چقد بامزه اییی...امتحانت تموم شد بیا پیشم...دختر لبخند کوچیکی زد و دوباره سرجاش نشست...میون بعد از حضورغیاب میخاست صحبت کنه ک خیلی از بچه ها گفتن نمیبیننش..._ینی من اینقد کوچیکم؟..._میخای من بگم؟..._نخیرم...بشین سر جات...میون روی میز ایستاد و دست ب کمر"عین فنر"ب بچه ها نگاه کرد..._الان همه منو میبینن؟..._عار..._خب...امتحانتون دوتا برگس ک کلا 90 تا سواله...شما یک ساعتو نیم وقت دارین سوالا رو جواب بدین...اگ زودتر از گرفتن برگه ها امتحانتونو دادین ب هیچ عنوان گوشیتونو روشن نمیکنین...از مام چیزی نپرسین نمیتونیم جواب بدیم...میون و یوکی شروع کردن ب پخش کردن برگه ها..._خب...شروع کنین...بچه ها شروع کردن ب جواب دادن سوالا و میون و یوکی بینشون راه میرفتن و کاراشونو زیر نظر داشتن...ی میز نظر میونو جلب کرد...از ی میز دونفره یکی کتاب روی پاش بود...میون با قدمای بلند سمتش رفت و برگشو از زیر دستش کشید..._برو بیرون..._چرا؟..._چون من میگم برو بیرون...دختر با عصبانیت وسایلشو جمع کرد و از کلاس خارج شد...میون نگاهی ب برگه کرد و پوزخند زد..._این چی بود ک تو سرش داشتی تقلب میکردی؟..."یک ساعت ونیم بعد"..._وقت تمومه...میون و یوکی شروع کردن ب جمع کردن برگه های بچه ها و بچه ها هم از کلاس خارج میشدن...یوکی بعد جمع کردن برگه ها روی میز نشست و همونطوری ک ادامسشو میجویید برگه هارو نگاه میکرد..._ببخشید..._بله؟...جلوی یوکی ی پسر ایستاده بود...عینکی بود و موهاش فرفری بود و لبخند مسخره رو لباش بود..._چی میخای؟*باد کردن ادامس..._خاستم ببینم اگ شما میخاین...باهم دو💃🏻ست شیم..._چی؟..._اگ راضی این..._ب چ حقی داری ب من همچین چیزی میگی؟*پایین پریدن از روی میز...یبار دیگ از صد متریم رد شی جلوی کل دانشگاه ابروتو میبرم..._باشه عز💃🏻یزم چرا عصبی میشی؟..._چی؟عز💃🏻یزم؟همین الان از جلو چشام خ💃🏻فه شو...پسر با پوزخند مسخره ی روی لباش از کلاس بیرون رفت...
یوکی بعد خروج اون پسر مزاحم از کلاس دستشو بیرون موهاش برد و با عصبانیت بیرون کشید..."عمارت"...یوکی و میون و نامجون با خستگی وارد عمارت شدن...یوکی و میون با خستگی روی کاناپه لم دادن و نفس عمیقی کشیدن..._سلام اونی..._سلام*دلخور..._چیشده؟..._از من میپرسی؟خودت بهتر میدونی؟..._چیو؟*متعجب...یوکی چیکار کردی؟..._من...من کاری نکردم ک...همون موقع سانا با عصبانیت از پله ها پایین اومد و با دیدن یوکی اخماش بیشتر توهم رفت..._سانا اونی چیشده؟...سانا با همون اخما ب یوکی نگاه کرد..._برو پیش سوکجین...یوکی سریع از روی کاناپه بلند شد و سمت اتاق سوکجین رفت...پشت در ایستادو گوششو اروم روی در گذاشت و صدای گریه های سوکجینو شنید...چشماش از تعجب درشت شدن و سریع در اتاقو باز کرد..._سوکجینا؟...سوکجین با چشمای خیس سرشو بالا اورد و ب یوکی نگاه کرد..._برو بیرون..._چیشده چرا گریه میکنی؟..._خودتو...ب اون راه نزن...امروز با اون...پسره دیدمت...سوکجین بقدری گریه کرده بود ک بین ی جمله دو سه بار هق میزد..._کدوم پسرو میگی؟..._ادا در نیار یوکی،واس اینکه ناراحت نشم قب💃🏻ول کردی؟...اگ اون موقع ر💃🏻دم میکردی الان وضم این نبود...یوکی جلوی سوکجین زانو زده بود و با چشمای متعجب بهش نگاه میکرد...یکم ک فکر کرد یادش اومد منظور سوکجین کیه..."باشه عز💃🏻یزم چرا عصبی میشی؟..._چی؟عز💃🏻یزم؟همین الان از جلو چشام خ💃🏻فه شو"...یوکی یادش اومد ک سوکجین چیو دیده..._تو اون پسرو دیدی؟...سوکجین همونطور ک صورتشو پوشونده بود سرشو تکون داد..._سوکجین...اونطوری ک تو فکر میکنی نیس..._توجیح نکن..._نه دروغ نمیگم...من داشتم برگه امتحانی بچه هارو نکاه میکردم ک اومد اینو بهم گفت...فک کنم متوجه تو شده بود..._*بالا اوردن سر...من فقط...فقط اومده بودم بهت سر بزنم...باید میدیدم جز من یکی دیگ داره...داره بهت میگه عزی💃🏻زم؟..._سوکجینا بخدا اونطور نیس...وقتی ترم اخر دانشگام شروع شده با هیچ پسری جز نامجون و یونگی صحبت نکردم"جونگکوک؟جیمین؟🤡"...توروخدا باور کن من اهل دروغ نیستم*گریه...من رکم اگ نمیخاستم ردت میکردم ن ای💃🏻نکه اینطوری بازیت بدم...یوکی وسط صحبتاش گریش گرفت و اخرشم با دستاش صورتشو پوشوند..._اگ نمیخا💃🏻ستمت میگفتم ن..."ایح فیلم هندی شد ک🗿"...سوکجین دستای یوکی رو گرفت روی تخت نشوندش"ن اون نیس...ناظر منتشر کن بد نیسش:)"_گریه نکن یوکی..._*همچنان گریه کردن..._یوکی دارم میگم گریه نکن...اصن حرف من ب پنجه هاته ن؟..._*همچنان گریههه...سوکجین نمیدونست چطور باید یکیو اروم کنه...اروم دستاشو دور بازوهای یوکی انداخت و بغ💃🏻لش کرد..."ناظر جان من رد نکن:)"...یکم بعد یوکی اروم شد..._سوکجینا...میشه تو دیگ نیای دانشگاه؟"از خداتم باشه شلیل مرده🤡"_اگ دلم برات تنگ شه چی؟..._یکم صبر کن میام...فقط نیا...حوصله ی دردسر جدید اصن ندارم..._باشه...دیگ نمیام...یوکی همونطور توی ب💃🏻غل سوکجین مونده بعد تا موقعی ک چشماش گرم شدن و خابید..."سه ماه بعد"..._نونا بخدا همون خوب بود این هفتمیهههه..._ن خیرم اصن خوب نبود...عروسی شماها باید بهترین عروسی تو خاندان کیم باشه...میون نفس عمیقی کشید تا از درد پاهاش جیغ نکشه...دوباره سوار ماشین شدنو سمت ی مغازه دیگ راه افتادن...

ب ی پاساژ دیگ رسیدن و پیاده شدن...بخاطر اصرارای ایو قرار شد عر💃🏻وسی رو زودتر برگزار کنن...یوکیو میون با بی حوصلگی وارد پاساژ شدن و سمت مغازه ای ک ایو گفته بود رفتن...ایو چند مدل لباس عروس ب میون و یوکی نشون داد ولی اونا خوششون نیومد...یوکی دم در مغازه ایستاده بود منتظر بود تا ب ی مغازه دیگ برن..._یوکی...با صدای سوکجین سرشو برگدوند..._هوم؟..._چرا اینجایی؟بیا تو میدزدنت..._*خندیدن...سوکجینا اون لباسه رو ببین...خیلی خوشگلههه..._کدوم؟اون؟عار خیلی خوشگله...دوسش داری؟..._اوهوم..._باش...سوکجین سمت مغازه ای ک یوکی نشون داده بود رفت و چند دقیقه بعد با ی کاور لباس بزرگ تو دستش پیش یوکی برگشت..._این چیه؟..._همون لباس مد نظر خا💃🏻نم کیم بود...برات خریدم..._جدییی؟واقعا خریدیششش؟"ن کاور خالی اورده بپوشی😀"..._یوکی بریم ی...این چیه؟..._خانم من لباس عرو💃🏻سشو انتخاب کرده...حالا بریم برا زن داداشم*اشاره ب میون...لباس بخریم...میون با اشاره سوکجین لبخند دندون نمایی زد...وارد ی مغازه دیگ شدن...لباسایی ک داشت یا زرشکی و قرمز بود یا مشکی و خاکستری..._نامجونا..._هوم؟..._چرا شماها فقط لباس عروساتون مشکیه؟..._مگ برای شما چ رنگیه؟..._سفید..._کم پیش میاد تو دنیای ما لباس عروس سفید بپوشن...خب خا💃🏻نمم برو ی لباس انتخاب کن...میون با لبخند کوچیکی روی لبش سمت مانکنا رفت و ب لباسا نگاه کرد...لباساش قشنگ بودن ولی مد نظر میون نبودن..._میونا این خوبه؟..._عوممم...ن دوسش ندارم...هیععع..._چیه؟..._اینو نگاااا...چقد خوشملهههه...همینو میخامممم..._باشه...نامجون از فروشنده خاست تا لباس رو توی کاور بزاره و بعد پرداخت مبلغ از مغازه خارج شدن..._اوکی...حالا بریم برای دومادامون لباس بخریم...سوار ماشین شدن و سمت ی پاساژ دیگ راه افتادن...ب لطف سختگیری ایو قرار بود کل ومپایرز ورلد متوجه عر💃🏻وسی این دو ز💃🏻وج بشن...نامجون جلوی ی پاساژ دیگ نگه داشتو همه پیاده شدن...وارد ی مغازه شدن و لباسا رو نگا میکردن...نامجون و سوکجین ی گوشه ب دیوار تکیه داده بودن و منتظر بودن خان💃🏻ماشون ی چیزی انتخاب کنن..._سوکجینا نگا اینقد چق گشنگه...قشنگ میشی ورلد واید هندساممم..._*خنده...راس میگی خیلی قشنگه..._همینو برات بردارم؟..._عار خیلی خوشم اومد...چ خانم خوش سلیقه ای دارم...یوکی اروم خندیدو از فروشنده خاست لباس رو توی کاورش بزاره..._اوکی اینم لباس سوکجین...میون تو چیزی انتخاب نکردی؟..._عوممم...ن بریم ی جای دیگ...از مغازه بیرون رفتن و وارد ی مغازه دیگ شدن..._من میرم لباس سوکجینو بزارم تو ماشین میام..._زود بیای..._اوک...یوکی سمت ماشین رفت بعد گذاشتن کاور لباس سوکجین تو ماشین میخاست سمت پاساژ بره ک چندتا پسر جل💃🏻وشو گرفتن..._خانم کوچ💃🏻ولو کجا با این عجله؟..._برین کنار..._نریم چی؟..._گفتم برین کنار...یوکی پسرا رو پس زد و با سرعت بیشتری سمت پاساژ رفت...وارد همون مغازه ای شد ک بقیه رفته بودن ولی کسی تو مغازه نبود..._عامم ببخشید...اون چند نفری م اومده بودن اینجا..._رفتن تو مغازه کناری خانم..._عاا...مم...ممنون...یوکی سریع از مغازه خارج شد و جلوی در مغازه کناری ایستاد...*عکس لباساشون

شولولولووملسسفسسف ساعت 3:59 صبه💃🏻🤏🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت اخرو کی میزاری؟
عههه راستش پارت نشد هنوز بیشتره🥲👌🏻و تو بررسیه🌚
اهاااااااااااا😃✨
باش
😀👍🏻
دو روز پیش همون الان از خواب بیدار شده بودی اوکی
حالا
پارت بعد کووووو
*😂😂😂
ببخشید شما؟ 🥲😭😂
اگه تا فردا پارت بعدو نزاری من کابوس شباتم :)
😂😭میزارم بابا
عالییهههههه
😃🫂
می خوام چیز دردناکی که کشف کردم رو با هاتون درمیون بزارم
دیگه بیشتر از یه بازدید برا تست ثبت نمیشههههههه😔😔😔😔😔
و منی که برا این پارت بازدید نزده بودم😔😔😔😔😔😔
کینچاناااااا😃👍🏻
ثبت میشه ولی در عین حال ثبت نمیشه😐
ببین... فهمیدم چی میگی ولی متوجه نشدم😃
اشکال نداره
پارت بعدددددد
اوک😃👍🏻
عالییییی
بیوت😃
زیبای وحشی سگ چشات زده ب اخلاقت؟😃
جرررر
عالییی پارت بعددد
اوکییییی🥲🤏🏻
عالییی
😃🫂
پارت بعد کوووووووو
عی بابااااااا... من همین الان از خاب بیدار شدم🤡
عالیییییی🙂💖
🥲