ادامه ی داستان
سال ها پیش؛ سکو نه و سه چهارم . دستش را روی شانه ام گذاشت برگشتم و دیدم دانته است . برادرم . کسی که توی این دنیا برایم خیلی ارزشمند است. لبخند زد و گفت:. _ مریندا یادت باشه با اینکه تمام ثروتمون را از دست دادیم اما باز هم باید مثل یک اصیل زاده رفتار کنیم ببین برای اینکه خرجمون را در بیاورم باید برم کار کنم و می دونی امسال تابستون باید توی هاگوارتز بمونی باشه؟؟. داد زدم: چی ؟» « جای خوبیه تو می تونی از هم کلاسی هات جلو بزنی و از استاد ها درس یاد بگیری خب؟» روشو برگردوند. اون موقع توجه نکردم اما حالا که دارم به خاطراتم نگاهی می اندازم می بینم که سایه ی مرد نقابداری را می بینم که دانته به سمتش می رود. من کسی را ندارم پس می خواهم بروم داخل قطار که با پسری روبه رو می شوم« اوه ندیدمت ببخشید می ذارید رد بشوم اقا پسر؟» گفت « من تام ریدلم» من منی کرد و گفت« ببین من هم مثل توام من هم یتیمم و فکر کنم باید تو تابستون کنار هم باشیم» تعجب کردم اما خوش حالم بودم سریع گفتم« پس بیا با هم دوس بشیم»« نه بابا این قدر سریع هم نه اما باشه» لبخند زد من هم در جواب لبخند زدم و با هم وارد کوپه ی قطار شدیم .
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
بک نمیدی؟
فالوت کردم