
لطفا حمایتم کنید وگرنه دیگه ادامه نمیدم
-تو اسمم و از کجا میدونی؟. +آدم باید اسم جوینده ی شیره ی جان خودش و بدونه دیگه. -او آره اومده بودم راجب این حرف بزنم.چرا من؟ +چون من انتخابت کردم. -خودت نمیتونی شیره ی جانت رو پیدا کنی؟آخه تو هم جادو و قدرت داری ولی من ندارم. +سرکار خانم باهوش اگه خودم میتونستم چرا به تو گفتم.من نمیتونم از اینجا بیرون بیام. یه نگاه شیطون بهم کرد و گفت:حوصلم سر رفته... . و یهو یه بشکن زد که دوتا گوش خرگوش با یه دم خرگوش در آوردم بالای سرم یه ابر آبی اومد شروع کرد به ریختن اکلیل رو سرم.زیر لب گفتم:وای نه. سرم و آوردم بالا و گفتم:خواهش میکنم بس کن. از خنده پخش زمین شده بود.خواستم دستم و بالا بیارم که متوجه شدم دستم از پشت بسته شده.داد زدم:کافیه دیگه...بس کن» ولی انگار نه انگار.دهنشو اندازه ی اسب آبی باز کرده بود و میخندید.یهو دستم باز شد و اون ابر و گوش و دم یهویی ناپدید شد...
اونم دست از خندیدن برداشت و خیلی جدی نگام کرد و یه ابروشو بالا انداخت.پرسید:چیکار کردی؟. -منظورت چیه؟مگه کار تو نبود؟. یهو با فهمیدن موضوع هیع بلندی کشیدم و درحالی که بالا و پایین میپریدم داد میزدم:من حالا دیگه قدرت دارم...دیگه میتونم جادو کنممم..هوراااااا»جیمین یه لبخند کوچیک زد.چه عجب!نمردیم و لبخندشو دیدیم.یه اسکیت برد ظاهر کردم پاهامو گذاشتم روش و باهاش کل سالن و دور زدم. -خب..حالا چطوری باید شیره ی جانتو پیدا کنممم؟؟ +درحالی که به همه ی حرکاتم نگاه میکرد دستشو آورد بالا و یه بشکن زد که مساوی شد با ناپدید شدن اسکیت بردم و ظاهر شدنمون داخل یه اوتوبوس.دوتایی روی یکی از صندلی های اوتوبوس نشستیم.دور هردومون یه هاله ی بنفش رنگ بود.هیچکس مارو نمیدید. -چرا اومدیم اینجا. بهم نگاه کرد و یه بشکن دیگه زد.این دفعه داخل یه گوی برفی بودیم.انگار یه نفر همین الان گوی و تکون داده بود.چون برف های گوی آروم آروم روی زمین میافتادن.توی اون گوی یه کلبه ی چوبی بود که چراغ هاش روشن بود.یه نیمکت چوبی با یه درخت کاج هم کنار هم یکمی اون ور تر از کلبه بودن.جیمین رفت سمت نیمکت و برف های روی نیمکت و ریخت رو زمین.من رفتم و نشستم رو نیمکت.خودش هم نشست.به اطرافم نگاه کردم.
از اونجایی که گوی شیشه ای بود، میشد بیرون و هم دید.هیچوقت فکر نمیکردم داخل یه گوی برفی هم به خاطر برف هاش سرد باشه.از سکوتی که بینمون بود خوشم نمیومد به خاطر همین شروع کردم به حرف زدن: اینجا مغازه ی مورد علاقه ی مامانمه. جیمین بهم نگاه کرد و من ادامه دادم:همیشه دوست داره کادو کریسمس یا تولد رو از این مغازه بخره. +حتی اون ماگی که برای تولدت خرید؟. تعجب نکردم.از پسری که جادوییه بعید نیس همه چی رو راجب زندگی من بدونه. -آره...مامانم عاشق اینه که بیاد به این گوی های برفی نگاه کنه...گوی مورد علاقش... +همینه..همین گویی که الان تو شیم. -آره..راستی چرا منو آوردی اینجا؟. +دوست داشتم یه جای دیگه راجبش حرف بزنیم. از چشم هاش معلوم بود که داره دروغ میگه. -مطمئینی؟ آه بلندی کشید و گفت:خب راستش و بخوای باید بگم که اونا به همه ی حرف های ما وقتی که تو قصر بودیم گوش میدادن... نذاشتم ادامه بده و پرسیدم:کیا؟
+تو اینطوری متوجه قضیه نمیشی..باید از اول توضیح بدم. -خو بده. +الان؟؟. -پ ن پ فردا خو الان توضیح بده دیگه. +خیل خب...من وقتی بچه بودم پدر و مادرم و کشتن خودمم نمیدونم چرا تصویر هایی که تو ذهنمه خیلی محوه..من فرزند آب و هوام..شیره ی جان منو یه نفر ازم دزدیده...من بدون اون زیاد نمیتونم زنده بمونم تا همین الانشم دیگه جون کندم..تنها کسی میتونستم ازش درخواست کمک کنم تو بودی...من نمیتونم از سرزمین کریستال بیرون بیام چون منو اونجا زندانی کردن...فقط میتونم شبیه سازی خودمو بفرستم بیرون که شبیه سازی منم نمیتونه به چیزی دست بزنه...حالا بهم کمک میکنی شیره ی جانم رو پس بگیرم؟؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به نظر منم داره مهيج میشه 😆❤💙پارت بعد؟
امروز میزارم