
ناظر لطفا انتشار کن هیچی ندارهه
یاد دین میوفتم میرم از قفس درش میارن و یکم بهش غذا میدم و میزارم کنارم رو تخت و نازش میکنم و کم کم دیگه چیزی نمیفهمم و به خواب میرم ....با صدای باز و بسته شدن در از خواب بیدار شدم چشمامو باز کردم ولی هیچکسی رو ندیدم که یدفعه حس کردم رو از تنم جدا شد پانسی رو دیدم بالاسرم مه اب ریخته روم -این چه کاریی بود وایی نزدیک بود سکته کنم با حالت خنده گفت -تا تو باشی دراکو رو به من ترجیح ندی - خیلییی بی تر ادبییی میدونستییی -ارهه میدونستم بلند شدم و افتادم دنبالش از اتاق رفت بیرون رو رفت تو سالن اسلیترین همینطور دنبالش بودم که یدفعه وایساد و خوردم بهش به خودم اومدم دیدم همه دارن نگاهمون میکنن از خجالت سرخ شدم و رفتم سمت اتاق،تو دلم گفتم پانسی میکشم*ت لباسامو عوض کردم دیدم دین نیست وای نه سریع اومدم بیرون اتاق داد زدم -دیننن نیسستتتتتننت یکی گفت +دین کیه؟ برگشتم دیدم دراکوعه -همسترم ،وای نه میدونستم نمیتونم نگهداری کنم پانسی از جیب رداش چیزی در اورد +منظورت اینه؟ دیدم دینه وای ذوق زده شدم بدوبدو رفتم سمتش دینو گرفتم دینو به صورتم مالیدم(بغل کردتش مثلا) بعد به پانسی نگاه کردم و پریدم بغلش +خیلی مراقبش باش شاید دفعه بعد نباشم که پیداش کنم ازش جدا شدم -مرسیی +خواهش + چه صحنه رمانتیکی پوکر برگشتم سمت مالفوی -اینجا چی میکنی مالفوی؟ +اینجا سالن عمومیه باید اجازه بگیرم؟ دیدم راست میگه چیزی نگفتم رفتم اتاق و دین رو گذاشتم تو قفسش و ردام رو پوشیدم و کتاب معجون سازیم و وسایل مربوط رو برداشتم رو رفتم سمت کتابخونه تا تکالیفم رو انجام بدم ..... چند شب قبل کریسمس*
توی اتاق نشسته بودم و داشتم تکالیفم رو انجام میدادم پدر و مادرم گفته بودن که برای کریسمس مجبورن برن جایی و نمیتونستم برگردم خونه و باید میموندم هاگوارتز اکثر بچهای اسلیترینی رفتع بودن از جمله پانسی توی سالن عمومی اسلیترین تنها نشسته بودم و داشتم یه کتاب راجع به معجون های سیاه میخوندم که حس کردم یکی داره نگاهم میکنه اهمیتی ندادم و به کارم ادامه دادم دوباره همون حس کتاب رو بستم و رفتم سمت اتاق کتاب و گذاشتم تو کتابخونه اتاق و لباسمو عوض کردم رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخابم خوابم نمیبرد به ساعت نگاه کردم ساعت یازده بود رفتم تو سالن عمومی اسلیترین کنار شومینه نشستم و به گذشتع،حال،اینده فکر کردم چوبدستیم رو از توی جیبم در اوردم و نگاهش کردم چرا پدر و مادر گفتن نمیتونم برای کریسمس پیششون باشم خیلی چیزهارو اونا بهم نگفتن از وقتی اومدم هاگوارتز تونستم تنهایی رو پای خودم وایسم شاید مایع عذاب باشم برای خانوادم شاید بخاطر اینکه شبیه اونا نیستم بخاطر حرف مردم نخاستن برگردم نمیدونم سرم رو به کاناپه پشت سرم تکیه دادم و همینطور که داشتم فکر میکردم نفهمیدم کی خوابم برد حس کردم چیزی رو دستم داره راه میره چشمامو باز کردم دیدم توی اتاقمم دین هم تو دستم خوابیده بلند میشم دین رو میزارم سر جاش -من اینجا چیکارمیکنم لباسامو عوض میکنم فردا کریسمسه چشمم میوفته روی میز تحریرم یه نامه بود بازش میکنم +دیشب توی سالن عمومی خوابیده بودی برگردوندمت توی اتاقت ننوشته بود از طرف کی -بزودی میفهمم رفتم به سرسرا واقعا حوصلم داشت سرمیرفت از گروه اسلیترین همه بچها رفته بودن از اونجایی که همه اصیلن خانواده ها احازه نمیدن کریسمس اینجا باشن البته جز من خیلی ناراحت بودم روی نیمکت نشستم و سرمو گذاشتم رو میز واقعا کاری نداشتم انجام بدم چشمم به دوتا پسر گریفیندوری میوفته هری پاتر و رون ویزلی زیاد باهاشون حال نمیکردم مخصوصا اون ویزلی قرمز رو مخم بود
توی راهرو ها داشتم راه میرفتم که رسیدم به یه دستشویی بلا استفاده صدای گریه میومد -کسی اینجاست؟ چشمم به یه روح افتاد +یه اسلیترینی تو دستشویی من؟ -تو کی هستی؟ میاد سمتم +معمولا هیچکس اینجا نمیاد که گریه کردنای میرتل گریانوتماشا کنه دیونس؟یا چی؟ از اونجا اومدم بیرون همینطور قدم میزدم که اسنیپ جلو راهم سبز شد +خانوم فلتون سرگردان توی راهرو.چیکارمیکردید؟ -کاری نمیکردم داشتم فقط قدم میزدم +قدم..درسته کار دیگه ای نیست که انجام بدی؟ - امنه من خب دوستام همه برای تعطیلات کریسمس رفتن پیش خانواده هاشون +خیلی خوب و رفت پوکر بهش نگاه کردم از همه چی باید سر در میاورد واقعا دیگه داشت حوصلم سر میرفت هیچکاری نداشتم انجام بدم هیچکسم نبود از گروهمون فقط من مونده بودم حوصلم سر رفته بود و داشتم دیوونه میشدم رفتم به خوابگاه اسلیترین و بعد اتاقم یه کاغذ پوستی برداشتم و با قلم پرم شروع به نوشتن کردم برای پدر و مادرممینوشتم و شکایت میکردم جدی عصبی شده بودم خیلی خیلی عصبی بودم کلی چیز نوشتم به این فکر کردم که اونا از من خوششون نمیاد چرا باید خودمو کوچیککنم کاغذو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله سرمو گذاشتم رومیز و چندبار ارووم کوبیدم روی میز فریاد زدم -خستههه شدممم ... روز کریسمس ساعت 9 صبح بود از خواب بیدار شدم چنتا کادو رو میزم بود رفتم به سالن عمومی دیدم کسی نیست برگشتم اتاق و روی میزو دیدم یه کادوی خیلی بزرگ بود و چنتا دیکه در حد متوسط که یه نامه چسبیده بود بهش خوندمش *دیای عزیزم منو پدرت خیلی ناراحتیم که تو امسال کریسمس پیشمون نیستی مطمئن باش برای تابستون قرارهدخیلی بهت خوش بگذره این کادو های کریسمس هم برای تبریک و هم برای عذرخواهی امیدواریم به کوئیدیچ علاقمند باشی مادرت* کادو رو باز کردم یه جارو بود جدیدترین و پر سرعت ترین جاروی قرن نیمبوس 2000 بقیه کادو ها رو باز کردم یه پلور کاموایی سبزرنگ بود که مطمئنم از طرف مادربزرگم بود یسری کتاب بود اینا چیزایی بودن که هر سال میگرفتمشون و عادی بود همرو میدونستم از طرف کیه یه گردنبند دیدم از طرف پانسی بود یه گردنبند قاب عکس بازش کردم دوتا جا داشت که توی یکی یه عکس از من و اون بود این عکس رو روزی که تولدش بود گرفتیم خیلی قشنگ بود انداختمش گردنم ... تعطیلاتو همینطور گذروندم و گذروندم توی تنهایی تا وقتی که تعطیلات تموم شد و کم کم بچها اومدن
همچی طبق روال خودش پیش می رفت مثل همیشه کلاس ها رو هر روز میرفتم تا اینکه یه روز یه نامه عجیب به دستم رسید یه جغد سیاه برام اورد و انداخت و رفت نامه رو برداشتم ننوشته بود از طرف کی خوندمش +بیا به برج نجوم کی میتونه باشه لباسمچ پوشیدم و چوبدستیمو گرفتم دستم و رفتم به سمت برج نجوم کسی اونجا نبود برگشتم برم اتاقم که یدفعه بچیزی جلوم ظاهر شد بخاطر ترسیدنم با پام زدمتوی سرش(یه حرکت رزمی که بهش میگن تیدورا) افتاد زمین اون شخص کسی نبود جز دریکو مالفوی عالی بود اصن این همش دوست داره از من کتک بخور بخاطر ضربه محکم پخش زمین شده بود ولی هوشیار بود رفتم بالا سرش داد زدم -دیونه ای مگه همش منو میترسونی احمق +اخخ سرمم -بلند شو بریم پیش خانوم پامفری +نیازی نی.. -ساکت شو من میدونم باید چیکار کرد یا تو؟ گرفتمش و با هم رفتیم پیش خانوم پامفری خانوم پامفری شوکه و وحشت زده اومد چه اتفاقی افتاده دریکو گفت +هیچی از پله افتادم رو بهش گفتم -چرا دروغ میگی خانوم پامفری من زدمش خاموم پامفری متعجب برگشت سمتم _تو؟؟؟؟؟ چطوری زدی؟؟؟ -هیچی فقط منو ترسوند منم عکسالعمل نشون دادم و زدم توی سرش _میدونی دختر اگه پدرش با خبر بشه چه اتفاقی میوفته؟؟؟؟ یاد حرف مادرم افتادم -اخه تقصیر خودش بود از اونور صدای دریکو اومد +خب منکه خواسم طرفداریتو بکنم خودت نخا... نزاشتم حرفشو کامل کنه -لازم نکرده طرفداری کنی تو فقط یکم شعور داشته باش که کسیو از پشت نترسونی همه مثل من نیستن زندت بزارن +یکم محکم تر میزدی من الان مرده بودم بعد میگی همه مثل تو نیستن؟ تو خودت بدتری عصبی به دور و برم نگاه کردم یه بطری اب رو برداشتم و رفتم سمتش - میخای همین الان بهت نشون بدم کی بده؟ از اون طرف خانوم پامفری به بحث تقریبا پایان داد _صبر کنید ،چیکار میکنی دختر اروم باش اروم نفس عمیق بکش پیشنهاداش هیچ کمکی نمیکرد منم راهمو گرفتم و رفتم بیرون مدرسه الان دلم یه جای ساکت و میخاست تا اتفاقاتو هضم کنم
ناظر لطفا قبول کن باشه؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)