~عشق حقیقی~

عامم سلام فیک عشق حقیقی یه فیک از بی تی اسه برو اسلاید بعد💝

[اما اون فقط یه تغییر بود...] شنیدین میگن یه تغییر کوچیک میتونه کل زندگیتو عوض کنه؟من این جمله رو با گوشتو خونم حس کردم...قضیه برمیگرده به تقریبا۵ سال پیش...اون روز... ا/ت:اَییییش بسه دیگهههه انگا بابامه... یوجون:خب معلومه بعد مامانو بابا من مراقبت بودم ا/ت:نه الان به من جواب بده تو چند سال از من بزرگتری؟ یوجون:یک سال و یک ماه و دوا.... ا/ت:بسه بسه لازم نیس ادامه بدی خودم میدونم یک سال و یک ماه و دوازده روز از من بزرگتری ولی خب نمیخوا اینجوری باشی... یوجون:دقیقا منظورت چی بود؟ ا/ت:اینکه گیر بدی چرا تو کلاس هم نیوفتادیمو نمیدونم بخوای کل مدرسه رو بخواطر من بهم بریزی عین این باباها ورورورورور،ورورورورور، یوجون:الان با من بودی؟؟!؟!؟!؟!؟! ا/ت:خدافظ! یوجون:د وایسا باهم باید بریم.... ^^کامبک به مدرسه^^ صدای پچ پچ بچه هارو میشنیدم...میگفتن اون سومین مرد خوشتیپ مدرست...میدونستم منظورشون کی بود چون بین پچ پچشون شنیدم که یکی میگفت:ا/ت خیلی خوش شانسه که اون انتخابش کرده... ولی اشتباه میکردن چون اون نامزدم نبود شاید بعد اون دوتا داداش من خوشتیپ ترینو جذاب ترین مرد باشه ولی دلیل نمیشد چون دستشو موقع ورود به مدرسه گرفتم باهم نامزد باشیم...این پچ پچا عذابم میداد... یوجون:چیشده؟ ا/ت:هیچی مدیر مدرسه:اهه اقای وو... یوجون:چیزی شده مدیر مدرسه:خوشبختانه تونستیم شما و خواهرتونو تو یه کلاس بندازیم کلاس ۳/۱ ا/ت:چییی اون کلاس...کلاسی که کل بچه هایی که تو کلاسای دیگه بودن آرزوی بودن توی اون کلاسو داشتم کلاسی که دو مرد اول خوشتیپو به قول بچه ها سلطان توی اون کلاس بودن...به احتمال زیاد یوجون رگ غیرتش میزد بالاو کل مدرسه بهم میریخت چرا چون من ینی خواهر کوچیکش هم کلاسی اون دوتا میشدم که نمیدونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه...همین طورم شد یوجون:به چه جرعتی منو خوا..... ا/ت:یوجون بس کنن حالا ما تو اون کلاسیم که هستیم دلیل نمیشه که... یکی از پشت ا/ت رو بغل میکنه* ا/ت:از اونجایی که یوجون هیچی نمیگه ینی یوناست... یونا:یه بار اومدیم.... ا/ت:یونا بگو تو کدوم کلاسی یونا:۳/۲ ا/ت:آیششششش یونا:اونجارو...

با این پارت دو هم بزارم😢

~~چالش~~ یه افسانه هست که میگه... بزار بقیه ش رو کیبورد بنویسه😆