فردا بعد مدرسه:(از زبان لوکاس)
هوا بارونی شده بود،چترم رو باز کردم و از در مدرسه خارج شدم
لورا با چهره ای آشفته و کمی غمگین کنارم راه میرفت...چتری هم در دستش نبود
چترم رو به طرف اون کشیدم
_خوبی لورا؟؟؟بنظر ناراحت میرسی
+خوبم...یذره دلم گرفته
_چرا؟؟؟؟؟
+هیچی ولش کن...تو نمیتونی درکم کنی
_خب گوش کن درسته من شاید هیچ وقت نتونم درکت کنم ولی...میتونم باهات همدردی کنم،تازه هر کی دلش میگیره سریع درداشو به من میگه،من رازدار بچه های کلاسم😁
+راستش یاد پدر و مادرم میوفتم شبی که اونا تصادف کردن...
هوا همینجوری سرد و بارونی بود.
_نمیدونستم تصادف کردن...یعنی چیززز خیییلللی متاسفم...خیلی سخته هر دفعه که بارونو میبینی یاد اونا میوفتی😪
+اره درست میگی،خیلی سخته😓
_هی...میگما حالا که هیچ کس که تو خونه نیست منتظرم بمونه میگم میخوای بریم یه کافه ای جایی قهوه بخوریم تازه میتونیم بیشترم درباره همدیگه بهم بگیم
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
مردم از کنجکاوی
عالییییییی محشررررر بعدیییییییییییییییییییی
نگو که لوکاس عاشق لونا شده؟
نمیگمم باید پارتای بعدو بخونی😁
عالییی
مرسیی