

کتاب آن جاکه جنگل تمام می شود کِسترل» دختری دوازده ساله در جنگلی زندگی میکند که گویا ترس ندارد و موجودات خطرناک مثل مور و ملخ از آن بالا میروند. اما خطرناکترینِ این موجودات آدمبرک است... هیولایی ترسناک که آدم را در زندگیاش دنبال کرده و بدنش را تکهتکه بازسازی میکند تا وقتی به شکل بزرگترین ترس قربانیاش در بیاید. کسترل که شکارچی بااستعدادی است، موظف شده آدمبرکِ بقیهی آدمها را بکشد، کاری که با وجود همدمش اندکی قابلتحمل شده... راسویی به نام «پیپیت» که آنقدر تشنهی خون است که به مرز خندهآور بودن رسیده. آیا کسترل که حالا آدمبرکِ خودش هم در کمین اوست و نزدیک و نزدیکتر میشود، میتواند از پسِ مسئولیتش بربیاید؟ ترس، بزرگترین دشمن آدمهاست؛ اما توی این داستان بزرگترین ترس آدمها خطرناکترین دشمنشان میشود... این فانتزی که در جنگلی تاریک و پرپیچوخم اتفاق میافتد و رنگی از شوخطبعی هم دارد، به درد آدمهایی که قلبشان ضعیف است نمیخورد!

چیدن نور ستاره ها جهانی را تصور کنید که در آن نمیتوانید خورشید یا ستارهها را ببینید. دنیایی که گرد و غبار روی همه چیز را پوشانده و باعث ناراحتی، عصبانیت و خشونت آدمها شده و اگر بیشازحد آن را تنفس کنی غبار را زیاد تنفس کنی، وزنش روی شانههایت سنگینی میکند و توانت را میگیرد. جهانی که در آن مجاز به آواز خواندن نیستید؛ جهانی که پیرترها زمانی را به یاد میآورند که ستارهها، نور، اسبهای پرنده و خوشبختی وجود داشت. حالا از آسمان فقط غبار مانده. درختهای بلند پر از حباب غباری شدهاند و تنها نوری که داریم از آتشی میآید که همیشه توی اجاق ترقتروق میکند. ولی من فکر میکنم از عشقی که به یکدیگر میورزیم هم نور میتابد. میدانم همین که پیش خانوادهام برمیگردم، احساس گرما میکنم.

شاید عروس دریایی " کاش همدیگر را میدیدیم و میتوانستیم راجع به نیش و زهر و آغاز و پایان و همهی موجوداتی که دیگران آنها را درک نمیکنند صحبت کنیم..." ذهن "سوزی" پر از سواله و با تمام وجود تلاش میکنه تا بفهمه چرا بهترین و صمیمیترین دوستش "فرنی"، در دریا غرق شد؛ آخه فرنی شناگر ماهری بود، آخه دقیقن در زمان غرق شدنِ فرنی، اونها با هم قهر بودن، و آخه سوزی هنوز منتظره تا حرفهاش رو به فرنی بزنه و با هم آشتی کنن... سوالهای سوزی در نهایت اون رو به حقیقتی میرسونه که زندگیش رو برای همیشه تغییر میده.

پاستیل های بنفش چقدر خوبه دوستی داشته باشی که به اندازهی تو عاشق پاستیلهای بنفش باشه! اما اگه اون یه موجود خیالی باشه که فقط تو میبینی، چی؟! "جکسون" یه پسر منطقیه و از خیالبافی خیلی بدش میآد! اما یه روز میفهمه که آدمها همیشه هم دنبال شنیدن واقعیت نیستن. اون توی هفت سالگی با یه اتفاق عجیب روبرو میشه و برای اولین بار یه دوست خیالی رو میبینه که همه جا باهاشه! جکسون خیلی گیج شده... و اینجاست که دیگه فهمیدن مرز بین خیال و واقعیت خیلی سخته...!

عمارت مرموز لوسی و اولیور تینکر، هنگامی که به واچ هالو رسیدند، مطمئن بودند که همه چیز سرجایش است و خطری تهدیدشان نمیکند. غریبه های مرموز، به پدرشان پیشنهاد وسوسه کنندهای داده است: آقای تینکر باید ساعت عمارت را درست کند و بعد از آن، مقدار بسیار زیادی سکه ی طلا، از آن اوست! اما بچه ها سریع متوجه میشوند که این عمارت باشکوه، آنطور که بهنظر میرسد نیست و اتفاقات عجیبی درحال شکلگیری است. اولیور و لوسی، باید با هیولایی بیرحم به نام «گار»، مواجه شوند. هیولایی که میخواهد خانه ی بلکفورد را تصاحب کند و هرچه که برای تینکر ها عزیز است را نابود کند!
خوشتون اومد ؟ چندتاشو خونده بودین ؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تولدت مبارک♡
اولین کام
پاستیل های بنفش رو دارم