10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ انتشار: 4 سال پیش 124 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان این داستان مربوط به هری پاتر است💙
آدم ها در زندگیشان راز های خود و دیگران را به دنبال خود حمل می کنند. وقتی راز ها زیاد شوند داستانی ناگفته به وجود می آید که گفتنش ساده نیست. داستان من هم داستانی ناگفته است که کمتر کسی درباره ی آن می داند. بزرگترین راز زندگی من هم پدرم است...
کسی با ریتم یکنواخت و آرام به در اتاقم ضربه زد. چه کسی می توانست باشد به جز ریموس. عادت کرده بودم اینجوری صداش کنم. با اینکه همسن پدرم بود اما با هم خیلی رفیق بودیم. گفتم«بله؟ بفرمایید.» ریموس اومد داخل. توی چهارچوب در ایستاد و گفت:«بازم که به اون دفترچه ی قدیمی زل زدی، اینقدر نگران نباش. راستی امروز من باید برم بیرون، برای ماه کامل یک سری کار باید انجام بدم. می دونم آدمی نیستی که بخوای بیای بیرون پس اصرار نمی کنم اما اگر دوست داری می تونی باهام بیای...آمم، هی،..اگر خواستی برای تولدت هم برنامه ریزی کنی من پایه ام.» با سر تایید کردم و گفتم:«ممنونم ریموس، ببخشید، تازگیا یکم گوشه گیر شدم. خودت که بهتر می دونی، استرس دارم...بعدا می بینمت، خوشبگذره»
وقتی ریموس رفت دوباره به دفترچه خیره شدم. جالبه که متوجهش شد. خودش اولین بار دادش بهم اما فکر می کردم فراموش کرده باشه. ریموس دربارهی خیلی چیزا باهام حرف زده، مثل پدرم، هاگوارتز، گرگینه بودنش و خیلی چیزای دیگه.°°°هر وقت احساس می کنم زندگی ام پوچ است و خیلی بدبختم یاد پسری که زنده ماند می افتم. و به یاد میارم که خیلی چیزا هست که می تونم به خاطرشون خدا رو شکر کنم.
دنیای من جالبه، ولی نه از نوع خوبش ...پدرم در آزکابانه، با یک گرگینه زندگی می کنم، مادرم فوت شده، درباره ی داستانی می دانم که شاید هر کسی نداند. بچه های هم سن من در دنیای جادویی ما، تقریبا همه داستان هری پاتر را می داند، او را به عنوان پسری خوش شانس می شناسند. پسری که زنده ماند! اما من داستان واقعی رو می دونم. می دونم که هری، زندگی سختی داره.
اسم من اِرین والْد هست. در واقع همون طور که قبلاً گفتم، بزرگ ترین راز من پدرم است. والد، فامیلی مادرم بوده، ریموس به من گفته که پدرم بهش گفته که چون به آزکابان رفته و ممکنه این اتفاق باعث بشه من در هاگوارتز مورد فشار قرار بگیرم. پس پدرم از ریموس خواست تا فامیلی مادرم را برای من انتخاب کنم. ریموس پدر خوانده ی من هست، از اول عمرم او تنها کسی هست که می شناسم. در واقع اسم اصلی من ارین بلک والد هست...
سیریوس بلک سال ها پیش با آملیا والد ازدواج کرد. من و هری در یک سال به دنیا آمدیم. من ۴ آوریل به دنیا آمدم. حدود یک سال بعد اون اتفاق وحشتناک افتاد. خانم و آقای پاتر از دنیا رفتن و هری به خانواده دورسلی ها سپرده شد. یادمه ریموس یکبار بهم گفت که آقای دامبلدور بهش گفته که هری اونجوری که باید باهاش رفتار نمیشه ولی دامبلدور میگه که این برای هری لازمه که دور از هیاهو باشه.
ریموس قبلا بهم گفته که پدرم یک خانه ی موروثی هم داره ولی چون قراره من یه بلک نباشم، یا حداقل تا مدتی اینجوری نباشه، قراره پیش ریموس زندگی کنم و بیخیال خونه ی موروثیم بشم°°°صدای قفل در ناگهان تمام افکارم را پراکنده کرد. ریموس برگشته بود. نگاهی به ساعت انداختم، دو ساعت بود که داشتم به این چیزا فکر می کردم! ریموس اومد و با هم یه شام مفصل خوردیم. ریموس هیچ ادعایی نداره ولی واقعا آشپزیش خوبه.
قلبم تند تند میزد. باورم نمیشد، به لندن آمده بودم. قرار بود با ریموس به کوچه ی دیاگون برویم. ریموس مرا از راه شومینه نیاورده بود تا هم کثیف نشوم و هم از فضای دیدنی لندن لذت ببرم. تام(مدیر اون کافه هه) داشت با یکی از مشتری ها حرف میزد، پس معطل نشدیم تا احوال پرسی کنیم. روبهروی دیوار آجری قرار گرفتیم. ریموس چوبدستی اش را از جیب کت اش در آورد. نگاهی به کیفم انداختم. کیفم یک بندی داشت که روی شانه قرار می گرفت. داخل کیفم نامه هاگوارتز و یک کلید بود.
کلید برای صندوق شماره ی ۴۱۴ بانک مخصوص جادوگران است، گرینگوتز. دست ریموس را محکم گرفتم. ریموس چوب دستی اش را به جای درست دیوار زد و دیوار از هم باز شد و کوچه ی دیاگون نمایان شد...
اول به گرینگوتز رفتیم. به صندوق شماره ی ۴۱۴ رفتیم. اونجا مقداری پول برداشتم و رفتیم خرید، همه چیز برام جذاب بود. قبلا فقط جذابیت این اتفاقات رو شنیده بودم و تصور کرده بودم. ولی حالا همش واقعی بود. من در کوچه ی دیاگون بودم. دل تو دلم نبود که هری رو ببینم. ریموس چهره ی آقای پاتر رو برای نقاشی کرده بود، می تونم حدس بزنم هری چه شکلی باشه، مخصوصا با زخم صاعقه مانندی که روی پیشونیش داره...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
ج چ=دامبلدور و لونا😁
سلام
عاالیه
ادامه بده
چالش: فرد و جرج
دامبلدور
به صورت عجیبی دوست دارم زیر دستش باشم
واقعا داستان باحالی داری
دوست دارم بقیش رو بخونم
عالییی .
جینی و لونا
عالیی بود 😘😘😘😘 پارت بعدی رو بزار
چالش:لونا لاووگود
خیلی خوب بود
حتما ادامه بده ♥️
حتما ممنونم♥️