
*وی درحال فکر کردن ب نوشتن یک تکپارتی است😃
"دو ماه بعد"... روز اول دانشگاه یوکی و میون بود و با استرس همراه نامجون وارد دانشگاه شدن... مث قبل چشم همه دانشجوها روشون بود ولی اینبار چهره های جدید میدید... ینی برای سال اخر دانشگاه ممکنه دانشجو جدید اومده باشه؟... سرشو جلو گرفت و وارد سالن شدن... خیلی دلش برای خل بازیاش با یونگی تنگ شده بود برای همینم بدون اهمیت ب بقیه با خوشحالی سمت دفتر یونگی دوید و سریع وارد شد... یونگی روی صندلیش نشسته بود و چندتا برگه رو میخوند... ب محض ورود میون سرشو برگردوند و با بهت بهش نگاه کرد... _یونگیااااعبیغحغثفححفصثغ... میون سریع سمت یونگی رفت و محکم بغ💃🏻لش کرد... _وایییییی چطوری دختر؟... _خوفمممم... همون مواقع یوکی و نام جونم وارد دفتر شدن... _سلام هیونگ... _چطوری پسر؟ تعطیلات خوب بود؟... _راسش... خب ی چیزی شد... _چیشد؟... _میون و یوکی بعد اون مهمونی... _چیشدن؟... چیشدین؟... _عاممم، داریم ومپایر و ولف پایر میشیم... _ینی چی؟ چطور؟... _اون مایع توی غذاهامون باعث تغییرشون شد... _ینی الان... _من ی ولف پایان اونیم ومپایر😃... _جدی میگین؟... _عاره😃... _لگو مرگ یونگی😃... _مرگ تو😃... _عررررر...."دوساعت بعد"... یوکی و میون وارد کلاسشون شدن و روی صندلیشون نشستن... این زنگو با جیمین داشتن... پاهاشونو ب میز تکیه دادن و با گوشیاشون مشغول شدن... چند دقیقه بعد جیمین با ی چهره باز وارد کلاس شد و ب همه بچه ها سلام کرد... _سلام بچه ها، من استاد درسای ***تون هستم... اسمم پارک جیمینه... استاد شما چقد کوتاهین... با حرف دختری ک بخاطر بینی عملیش صدای تو دماغی اشاره همه کلاس خندیدن و لبخند از روی لب جیمین محو شد... ادمای یوکی و میون توی همین رفت... _دهنتو ببند... با صدای یوکی کل کلاس ساکت شدن و همه، حتی جیمین سرشونو سمت یوکی برگردوندن... _چی گفتی؟... _علاوه بر بینیت... گوشاتم جراحی کن چون خوب نمیشنوی... گفتم دهنتو ببند... خدا از قد اون زد داد ب دماغ تو... چرا قدرشو ندونستی؟...
با تیکه ای ک یوکی ب دختره انداخت کل کلاس از حمله خودش و میون خندیدن و زدن قدش... جیمین همونطور ک ب یوکی نگاه میکرد لبخند کوچیکی کرد و عینکشو صاف کرد... _شما تا اخر کلاس بیرون باشین... دختره با اخم ب یوکی و جیمین نگا کرد و بعد برداشتن کیفش از کلاس خارج شد... جیمین میخاست درسشو شروع کنه من قبل اون صدای یوکی بلند شد... _فهمیدین؟ اگ سر ب سر استاد بزارین از کلاس بیرونین... جیمین لبخندی زد و شروع کرد ب درس دادن... بعد توضیح قسمت دوم درسش دست یوکی و میون بالا رفت... _استاد اجازه؟... _بفرمایین؟... _میشه ما این قسمتو کنفرانس بدیم؟😃... میون و یوکی همزمان درخاستشونو گفتن و با پهنای باز ب جیمین خیره شدن... دستشو ب میز تکیه داد و سرشو گرفت... _فشارم افتاد... بزار من درس بدم... بزار شروع بشه چه این ترم بعدش بیا کنفرانس بده دختر... میون و یوکی با حرف جیمین لبخند مسخره ای زدن و دستاشونو پایین اوردن... _ولی حالا بیاین ببینم چیکار میکنین... میون و یوکی با خوشحالی از پله ها پایین اومدن و سمت تخته رفتن... اول یوکی شروع ب صحبت کرد و بعدشم میون... تو کل کنفرانس فقط دوبار ب برگه هاشون نگاه کردن اونم بخاطر اینکه ی کلمه رو جا انداختن... جیمین با چشمای درشت بهشون نگاه میکرد و دهنش باز مونده بود... میون و یوکی خیلی خوب کنفرانس میدادن و تموم نکته هارو ریز به ریز میگفتن... _تموم شد استاد... _عافرین... عالی بود... برین بزنشین... میون و یوکی بعد تعظیم کوتاهی سمت صندلیشون رفت و نشستن... "یک ساعت بعد"... ب محض تموم شدن درس جیمین بچه ها کتاب اشونو توی کیفشون گذاشتن و سمت در خروجی رفتن... میون و یوکی اخرین کسایی بودن ک میخاستن از کلاس خارج شن ک با صدای جیمین واستادن... _میون و یوکی ی لحظه... جیمین سریع وسایلشو تو کیفش انداخت و سمت میون و یوکی رفت... _بابت امروز ممنون... یوکی لبخندی زد و اروم روی شونه جیمین زد... _قابلی نداشت جیمینا... ب عنوان ی دوست باید ازت دفاع میکردم... ولی... این سختگیر نبودنت داره کار دستت میده... سر کلاسا اگ بهشون سخت بگیری جرات نفس کشیدن ندارن... _واقعا دلم نمیاد... *فدای دلت بشم زنگ میزنم میگم بیاد😃... _ولی جیمینا واقعا شخصیت خودت خیلی مهمتره تا اینکه این بچه ها ناراحت شن یا ن... بازم میل خودته مجبورت نمیکنم...... _باشه، ولی بازم ممنون... یوکی لبخند بزرگی زد و بعد خدافظی با جیمین از کلاس خارج شد... همراه میون سمت دفتر یونگی رفت و هیچ حرفی بینشون زده نمیشد... وقتی وارد دفتر شدن همون دخترو دیدن ک سرشو پایین انداخته و یونگی جلوش ایستاده... _مگ نگفتم دانشجوهای من حق عمل ندارن؟... _معذرت میخام قربان... یونگی دستشو تو موهاش کشید و روی صندلیش نشست... _برو بیرون... دختر همونطور ک سرش پایین بود سمت در دفتر رفت و با دیدن میون و یوکی اخماشو توی هم برد... یوکی بدون توجه بهش وارد دفتر شد و پشت سرش میونم وارد شد... روی صندلیای جلوی یونگی نشستن و کبفاشونو کنار پاشون گذاشتن... _یونگیا خوبی؟... _ن والا... هرسال وقتی همه دانشجوها اومدن میگم ک حق عمل جراحی رنگ کردن مو ارایش غلیظ ممنوعه... باز این اومده بینیشو عمل کرده... _تاژه تو کلاسم جیمینو مسخره کرد... _چی؟... چی گفت؟... _گفتش ک قد جیمین کوتاه و بهش خندید... _خب؟... _بعدش یوکی گفت خدا از قد اون زد داد ب دماغ تو چرا قدرشو ندونستی؟... _خوب بود😃...
یکم ک گذشت نامجون وارد دفتر شد و خودشو روی صندلی پرت کرد... _وای من مردم... _چیشدهههه؟... _وای بچه های کلاسم خیلی زبون نف💃🏻همن... سه بار ی درسو توضیح دادم باز ی خ💃🏻ر دیگه ایستید میشی تیضیح بیدی؟ 🦖... _فک کنم جای میون و یوکی خالی بود... _باید از اون کنفرانسا میدادیم قشنگ میرفت تو مخشون... _راس میگی... ولی واقعا زبون نف💃🏻همن... _اونو ک عار... _راستی مینهی اومده این ترمو؟... _عار... _یاااا حوصلشو ندارم... _تو کلاس بعدیت شادی باشه... _بعدیو با من داری... _باز بهتره... "یک ربع بعد"... میون و یوکی همراه نامجون وارد کلاسشون شدن و روی صندلیشون نشستن... مینهی دوتا ردیف جلو ازشون نشسته بود و جونگهیونم ی ردیف جلوتر از مینهی... نامجون بت چهره جدیش کیفشو روی میز گذاشت و چندلحظه با بچه ها چشم تو چشم شد... _اسمم کیم نامجونه*ج💃🏻ون چ اسمی😃... سرکلاسم نفس بکشین بیرونین... شوخی باهام ک جای خود... ب کنفرانس دوستاتون با دقت گوش میدین و سعی کنین فعالیت کلاسی هم داشته باشین... موقعی ک دارم درس میدم بدون اینکه خودم بگم باید نکات رو بنویسین... بعد از هر فصلی ک اموزش دادم کوییز میگیرم و عمرتون از هیفده نباید پایین تر باشه..._متوجه شدین؟... _بله... نامجون جمله اخرشو بلند گفت و صدای یک دست بچه ها حرفشو تایید کرد... لبخند کوچیکی زد و بعد درست کردن عینکش کتاب رو برداشت... _خب... امروز رو میخام باهاتون اشنا شم... از همینجا بلند شین و اسم و سنتونو بگین... بگو تو... _********... _خوشبختم... بعدی... _********... _*******... بچه ها هرکدوم بعد یکی دیگه بلند میشدن و اسم و سنشونو میگفتن... تا ب میون و یوکی رسید... _بگو... _چو میون 126 ساله... نامجون وقتی میون خودشو معرفی کرد لبخند کوچیکی زد و سریع جمعش کرد... _تو... _سونگ یوکی 124 ساله *دوزتان تو اولای داستان سنای فیک یادم رفت بزنم براشون😃💪🏻... _خب... بعدی... _******... همه بچه ها اسم و سنشونو گفتن ک نامجون سرشو سمت میون برگردوند... _شمادوتا رو من تاحالا ندیدم... _ما تو ی دانشگاه دیگه بودیم... _عاو... چرا الان اومدین اینجا؟... _خونمونو عوض کردیم... _عاها، بهرحال خوش اومدین...
💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻ناظر جون من😃
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ها؟
چرا نامجون گفت شمارو تاحالا ندیدم؟
ادا در میاوورد یونو؟🤡🤝🏻
لابد توقع داشتی جلو ی ملت دانشجو بگه خب ایشون زنمه اینم خاهر زنمه🗿
چهل تا بازدید 🙂
😃💞
😃💖
50
49
48
47
46
45
44
😃🫂
😃💖
43