
و در آخر همه تبدیل به یک داستان خواهیم شد.(جهت خالی نموندن)
سلام، من صحبت میکنه خب من کیم من منم دیگه یعنی نویسنده ی عزیزتون(مثلا) خب این رمان قرار تست معرفیش بزروی بزارم و این پارت اول داستانه و نیاز به حمایت زیادی داره و باید بگم که این رمان با شیرین بازیای نویسنده و کارکتر ها قرار خنده به لبتون بیارع(اگرم نخندید که دیگه هیچی... نمیدونم) پس پیش به سوی پارت اول بله بلههه😎👈
-تا وقتی آخرین ماموریتت به پایان نرسید هرگز به اینجا برنگرد! ༻༻༻༻༻༻༻༻༻༻༻༻༻༻ مثل همیشه واسه کارش دیر کرده بود و این خیلی بده چون امروز روز اوله کاریشم نیست که بگن تازه واردツ دقیقا ۳ ساله که اونجا کار میکنه و خب وقت شناسی از معیار های اصلی کارمندای اون شرکت لعنتیه! به ایستگاه اتوبوس رسید و قبل بسته شدن در های اتوبوس به داخل پرید، اوه حداقل شانس اورده بود که به اتوبوس رسیده، البته این افکار قبل از این بود که نگاهش به انبوه جمعیت که داخل اتوبوس بودن بیفته! دختر و پسر های دبیرستانی، پیرمردو پیر زن ها چی میتونست از این بد تر باشه؟ با هول دادن شخصی که رو به روش بود یکی از دستگیره های روی سقف اتوبوس رو گرفت و صاف ایستاد، هنوزمدت زیادی از حرکت اتوبوس نگذشته بود که با ترمز ناگهانیش تقریبا پرت شده بود ک دستی از پشت گرفتش، وخب شاید شما فکر کنید وای چه رمانتیک ولی باید بگم که این یه درما نیست! -به چه جرعتی به من دست میزنییییی تقریبا فریاد زده بود و تمام کسایی که تو اتوبوس بودن به سمتش برگشتن ~چی؟من...من فقط -اه خدایا فقط دستاتو بردار ناظرم تاج سرم منتشر کن والا هیچی نداره🧸
~اوه بله متاسفم -متاسیفم اداشو در آورد و بعد چشماشو داخل حدقو چرخوند و به سمت مخالف پسر برگشت و در اون طرف پسر بدبختی که نه تنها ثواب نکرده بود بلکه کبابم شده بود با ایستادن اتوبوس با سرعت پیاده شد و شروع به دویدن کرد که به اون مکان مزخرف برسه درسته از نظر اون مزخرف بود ولی این شغل رویایی آرزوی خیلی ها بود با رسیدن به در شرکت یه نفس عمیق کشید و وارد شد افراد زیادی درحال جنب و جوش بودن و از این طرف به اون طرف میرفتن ،بیشترشون یا تقریبا همشون کت و شلوار پوشیده بودن! -وات د هل؟ چیشده باز؟ ~بازم شایعه های قرار گذاشتن جیهون پخش شده» صدایی کنار گوشش زمزمه کرد صورتشو سمت فردی که کنار گوشش پچ میزد برگردوند، بازم؟ خدایا مگه جنگهه؟ این واسه بار سوم تو این سه ماه اخیره!
نفسشو حرصی بیرون داد و موهاشو به هم ریخت با قدم های محکم و عصبی به سمت آسانسور رفت به آسانسور رسید و قبل از اینکه دستشو سمت دکمه ببره چشمش به اون نوشته زرد رنگ شیطانی خورد"خراب است" لگدی به هوا پروند و این کارش باعث شد افرادی که نزدیکش بودن یه نگاه عاقل اندر سیفی بهش بندازن، خب محض رضای خدا باید ۸ طبقه رو با پله میرفت؟ عاه من دیونه میشم آخر بعد از حدود یه ربع حالا جلوی در اتاق مورد نظر بود همونطور که انتظار داشت افراد زیاد از جمله خانم کیم،منشی، استفا،تهیه کننده، جیهونتو اتاق حضور داشتن -اممم...سلام و بله همونطور که انتظار میرفت کسی حتی جواب سلامشم نداد محض رضای خدا بدترین شرابط برای هر کمپانی شایعات الکی که میسازن و خب تو این شرایط سهام کمپانی خیلی پایین میاد و این عادیه که کسی اعصاب نداشته باشه!!
^این برای بار دومه که شایعات قرار جیهون و سویون پخش میشه ÷چرا فقط تکذیبش نمیکنید؟ خانم کیم گفت و دستاشو روی پیشونیش فشار داد ^متاسفانه باید بگم که برای تکذیب خیلی زوده چون هنوز ۲ ساعت از پخش خبر نگذشته ولی به طور عجیبی آشوب بزرگی به پا کرده و به یک باره تموم نگاه ها سمت آیدل بدبخت که تازه دیشب از فرانسه برگشته به کره برگشت •هی تقریبا کل کشور میدونه من ۲ هفته کوفتی خارج از کشور بودم پس اونی که تو عکسه من نیستم! با صدای صندلی مدیر(خانم کیم)همه به سمتش برگشتن ÷اینو سریع حل و فصل میکنید تموم شه من برا ۱ ماه میرم به ذهنم استراحت بدم و لحظه ای بعد با برداشتن کیفش از اتاق بیرون رفت
it's 21 o'clock درحالی که کیفشو رو دوشش انداخته بود و عین مجروحای جنگ راه میرفت زیر لب غر غر میکرد تقریبا ۸ ساعت بود که مشغول سر و کله زدن با خبرنگارا بود و از این ور شهر به اون ور شهر میرفت و واقعا نای ادامه دادن نداشت، خب نکته خوب ماجرا اینجاس که موج هیت ها و کامنت ها کمتر شده بود و میشد بقیه کارارو فردا راست و ریست کنه، و الان در راه برگشت به خونه بود -محض رضای خدا دیگه نمیکشم خسته شدممم اینم شد کا...یاااااا ابلفض(درسته اونجا کره اس ولی نویسنده ایرانیه) و این یه حقیقته شما هرچقدرم عاشق سگ و یا گربه باشین اگه با سرعت از لای پاتون رد بشن خودتون میریزن برگاتون میمونه (باید بگم که شخصیت اصلی هنوز وارد نشده و این رمان از چند پارت دیگه بسیار عالی میشه😎)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)