فقط خودم و خورت ۶

از زبون مرینت: صبح پاشدم عجیب بود من ساعت شش و نیم پاشدم😮 رفتم دست و صورتمو شستم که دیدم مامان و بابام هنوز خوابن خواستم تیکی رو سوپرایز کنم🥳 برای همین رفتم تو آشپزخونه و شکر و خامه و تخم مرغ و... برداشتم و بعد نیم ساعت یه سیمی ماکارون آماده شد انگار با بوی ماکارونا کوامی ها بیدار شده بودند چون یکی یکی میومدن پایین پالن: به به چه بوی خوبی داره🤤 ویز: آره میتونیم بخوریم؟ گفتم: اممم آخه این سوپرایز برای تیکیه گفتن: لطفا🥺🥺گفتم: باشه باشه😞 ولی فقط چندتا کوامی ها چند تا برداشتن و همراه با من به اتاق رفتیم هر کدوم رفتن یه جایی از اتاق منم رفتم طرف تیکی تا بیدارش کنم رو به روش نشستم و گفتم: تیکی....تیکی بیدار شو ببین چی برات درست کردم یواش چشماشو باز کرد و گفت: عه مرینت تو بیداری؟ 😮گفتم: آره بعد سینی رو بالا گرفتم و گفتم: دوست داری بخوریشون؟ تیکی: البته ☺️و سینی رو رو زمین گذاشتم و نگاهی به ساعت انداختم بعد گفتم: هوف هنوز وقت برای آماده شدن دارم و یه تیشرت با طرح قلب و یه دامن صورتی و طوسی از تو کمدم برداشتم و رفتم پایین مامان بابام بیدار شده بودن داشتم از خونه میرفتم بیرون که حرفای کت نوار تو سرم تکرار شد: قول میدی مواظب خودت باشی؟ برای همین دوتا کروسان برداشتم🙂 از رو میز صبحونه ی مامان و بابام و رفتم مدرسه

هنوز زنگ نخورده بود برای همین بچه ها تو حیاط بودن رفتم پیش الیا و گفتم: سلام الیا 😁گفت: وا مرینت از کی تاحالا این ساعت میای مدرسه 🤨گفتم: از الان و بعد یه ربع حرف زدن زنگ خورد و رفتیم بالا تو کلاس

بعد مدرسه الیا گفت: نظرت چیه بریم پیش آندره با یه شخص خاص؟😎 بعد با انگشت شستش اشاره به پشتش که ادرین بود کرد گفتم : الیا دفعه ی آخر رو یادت نیست ؟😔 ( منظورش فصل ۳ قسمت اخره) الیا: آره آره یادمه ولی ایندفعه که کاگامی نیست😉 گفتم: آره الیا ولی من دیگه میخوام ادرینو از ذهنم بیرون کنم گفت: ایبابا باشه دختر که یهو .....😨

از زبون ادرین: بعد اینکه شعرمو راجب لیدی باگ تموم کردم رفتم تو تختم و خوابیدم که دیدم من تو حالت کت نواری کنار لیدی باگم و شدوماثم روبرومون هست که یهو شدوماث به لیدی باگ حمله کرد منم چون گیج بودم کاری نتونستم انجام بدم🙁 که دیدم شدوماث یه چا.ق.و به قل.ب لیدی باگ زد و اون افتاد زمین داد زدم: نننننننهههه 😱😱😨😨و رفتم کنار لیدی باگ گفت: چرا کاری انجام ندادی😠؟ گفتم: ببخشید گیج بودم 🙁گفت: ازت متنفرم 😡😖و چشماشو بست گفتم: نههههههههههههههههههه 😭😭😭😭😭😭😭😭😭که یهو خودمو رو کف زمین اتاقم دیدم و......‌

از زبون پلگ: بعد تموم شد شعر ادرین رفت تو تختشو خوابید منم چشمامو بستم که با صدای اه و ناله ی ادرین از خواب پریدم داشت میگفت: نه نه تروخدا چشماتو باز کن😟😟 رفتم صداش زدم: ادرین....ادرین....اااادددررریینن ولی اون پا نمیشد رفتم یه ذره آب ریختم روش ولی بازم پا نشد بعد چند دقیقه یه فکری به سرم زد رفتم خونه ی لیدی باگ یا همون مرینت اون خوابیده بود ولی تیکی داشت تو هوا برا خودش میچرخید😐 رفتم پیشش و گفتم : سلام حبه قند 🤪

ترسید و گفت: پلگگگ تو اینجا چیکار میکنی؟😠 همه ی ماجرا رو براش توضیح دادم گفت: باشه باهات میام رفتیم تو اتاق ادرین هنوز داشت هزیون میگفت گفتم : خیل خب نقشه اینه من این یکی پاش و توام اون یکی دستشو میگیری و باهم بلندش میکنیم و یهو میندازیم زمین🥳 گفت: ولی پلگ این خیلی بی رحمیه ☹️گفتم: ولی چاره ای نداریم بعد چند دقیقه اسرار راضیش کردم که اینکارو بکنیم و نقشم جواب داد و تا ادرین با زمین برخورد کرد تیکی از اتاق خارج شد رفتم پیش ادرین که یهو داد زد : للللیییدددددیییی ببباااگگگگگگ😨😨😱😱😱 و یهو....

از زبون گابریل: تو اتاقم با ناتالی بودیم بهش گفتم: ناتالی من نمیدونم دیگه چیکار کنم که معجزه گرای اون دوتارو بدست بیارم😖 گفت: نگران نباش گابریل حتما...که یهو ادرین داد زد: للللللییییدددییی ببباگگگگ😨😨😨 خیلی ترسیدم😰 دویدم رفتم بدون در زدن وارد اتاق ادرین شدم دیدم کف زمینه و داره نفس نفس میزنه سریع رفتم پیشش و گفتم: ادرین خوبی؟😧

گفت : بله پدر خوبم😊 گفتم: پس چرا داد زدی؟ 😧گفت: هیچی فقط خواب دیدم لیدی باگ مامانو زنده کرد...امم.. برای این داد زدم😁 گفتم: خب با..باشه دیگه من رفتم😐 گفت: بله پدر از زبون ادرین: بعد رفتن پدرم پلگ اومد بیرون و گفت: ادرین چی شد؟ گفتم: هیچی فقط... و کل قضیه رو براش تعریف کردم گفتم : باید لیدی باگو ببینم 😣گفت: ولی ادرین ساعت الان ۳ نصفه شبه گفتم: راس میگی میزارمش واسه فردا و دوباره رفتم تو تخت البته تا صبح خوابم نبرد ( خب بربم بعد مدرسه) بعد مدرسه بود میخواستم تبدیل بشم که یهو دیدم یه شرور اومد گفتم: خب مث اینکه شدوماثم میخواست من لیدی باگو ببینم پلگ کلوز ات

خب تموم شد دوست دارین نظر بدین و لایک کنید دوستون دارم بای بای❤️❤️❤️

🩵🩵🩵🩵🩵💖💖💖💖💖💖

🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰