از زبون مرینت: برای امتحان هیچی نخونده بودم و یه ذره ام سرم درد میگرفت😣 نمی دونستم چرا که یهو یه صدایی اومد خانم بوستیه گفت: نترسید بچه ها صدای ساختمون سازیه کسی شرور نشده😊 ولی من باید میرفتم تا ببینم چی شده برای همین با بهونه ی دستشویی تبدیل شدم و رفتم بیرون( بچه ها همینا ام برای ادرین میوفته) دیدم کتم اومد پیشم گفتم: تو شروری ندیدی ؟ گفت: نه یهو یه کارگر ساختمون اومد پیشمون و گفت: ببخشید یکی از وسایلمون از ساختمون افتاد پایین اون صدا برای این بود😅 گفتم: آها خوبه پس من برم یویومو انداختم که یهو سرم گیج رفت و دیگه سیاهیه مطلق
9 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
39 لایک
رمان خیلی خوبه فقط ایده پردازیت یکم واقعی تر باشه آخه اگه آدم صبحونه نخوری که از سرت خون نمیاد
ولی در کل رمانت قشنگه
مرسی نه چیزه یادمه تو ذهنم یه چیزی بود تغییرش دادم و بعد یادم رفت خون ریزی رو حذف کنم از رمان ولی مرسییی
خواهش میکنم💗
🩷🩷
عالی 👌🏻
خون چه ربطی به صبحانه نخوردن داشت ؟ 🙄
مرسی
والا خودمم نمیدونم یه ایده ی لحظه ای بود
عالی
مرسی
رمانت خیلی قشنگه ولی مگه اینا سر کلاس و امتحان نبودن؟!
ممنونمممم😍😍😍❤️❤️❤️
خب تموم شد مدرسشون دیگه
عالی بود😍😍
فقط یه چیزی
خونی شدن سر لیدی باگ چه ربطی به فشار روحی و صبحونه نخوردن داشت؟؟؟!
مرسییی❤️❤️❤️
ببین چون قبلا اینو نوشتم الان نمیدونم چرا اینجوری نوشتم
ناظرت من بودم💞
۱۰
۹
۸
۷