

دختری که به اعماق دریا افتاد مردم معتقدند که اگر روزی عروس حقیقی دریا را پیدا کنند، خشم خدای دریا برای همیشه فروکش میکند. به این امید هر سال دختری از روستا را برای پیشکش به خدای دریا انتخاب میکنند اما هنوز نتوانستهاند او را به آرامش برسانند. «شیم چیانگ» زیباترین دختر روستاست که مردم باور دارند احتمالاً عروس حقیقی، خود اوست و میتواند انسانها را برای همیشه نجات بدهد. با این حال، «جون» که عاشق شیم چیانگ است از ناپدید شدن او هراس دارد به دنبالش راهی دریای طوفانی میشود. «مینا» قهرمان اصلی داستان نیز، خواهر جون است و برای اینکه برادرش را از رفتن به این ماجراجویی خطرناک بازدارد، تصمیم میگیرد خودش را بهعنوان عروس دریا به آب بیندازد. اینجاست که پا به دنیای اشباح و سرزمین خدایان میگذارد.

دختری که ماه را نوشید هر ساله مردم شهر برای حفاظت خود از گزند جادوگری که در دل جنگل زندگی میکند، نوزادی را به عنوان قربانی در جنگل رها میکنند. مردم امیدوارند این نوزادان باعث شوند تا جادوگر پیر که زان نام دارد به آنها آسیبی نرساند، اما این افراد سخت در اشتباهند؛ چرا که زان برخلاف تصور آنها قلبی مهربان دارند و نوزادانی را که مردم در جنگل رها میکنند نجات میدهد و برای مدتی از آنها نگهداری مینماید. او برای سیر کردن نوزادان از نور ستاره استفاده میکند و پس از مدتی آنها را به خانوادههای خوش قلبی که در آن سوی جنگل هستند میسپارد. شخصیت اصلی کتابِ دختری که ماه را نوشید! (The Girl who drank the moon) نیز یکی از همین نوزادان است؛ دختری به نام لونا که سرنوشتی متفاوت نسبت به دیگران دارد. جادوگر پیر اشتباهی به جای نور ستاره به او نور ماه میدهد و از آنجایی که نور ماه قدرت جادویی بسیار زیادی دارد، لونا به قدرت خارقالعادهای دست پیدا میکند. زان که نگران قدرت این کودک است و میترسد به خود و دیگران آسیب برساند تصمیم میگیرد او را مانند دختر خود بزرگ کند تا از او محافظت نماید. هر چه لونا بیشتر رشد پیدا میکند، جادوی او نیز قدرتمندتر میشود. البته زندگی زان و لونا به همین شکل نمیماند. این دختر نوجوان متوجه میشود که در آیندهای نزدیک ناچار است برای محافظت از خود و عزیزانش از این نیروی خارقالعاده استفاده کند.

کتابخانه ی ارواح شیشه را روی زمین انداختم و با تکهتکه شدنش بوی خیلی بد و حالبههمزنی همراه یک روحِ بدون بدن از آن بیرون آمد. برای زمانی که به نظر میرسید تا ابد طول کشید، دورِ دفتر کارِ عمویم دویدم و سعی کردم روح را در شیشهٔ خالی مایونز اسیر کنم؛ اما بیفایده بود، روح آرام و قرار نداشت. همانجا بود که با شنیدن صدای دستزدنی آهسته، فهمیدم کسی در تمام این مدت تماشایم میکرده است. عمو مونتی توی چهارچوب درِ دفترش ایستاده بود و همچنان برایم آهسته دست میزد. در حالی که لبخندی بدجنسانه، سراسر صورتش را فرا میگرفت، گفت: «میدونستم تو این قدرت رو داری.» همانموقع بود که فهمیدم دیگر زندگیام هرگز مثل قبل نخواهد شد. البته کسی که با روحها حرف بزند هیچوقت کاملاً عادی به حساب نمیآید؛ اما همان تهمانده از زندگی عادیام هم داشت مثل ستون آجری نامرئی، روی من آوار میشد. از آن به بعد، من یکجورهایی عروسک خیمهشببازی عمویم شده بودم. او آژانس روحگیری خودش را به راه انداخت و آنقدر مغرور بود که نام آن را هم گذاشت مونتی سانتیاگو: روحگیر. او به بهانهٔ تدریس خانگی، من را از مدرسه بیرون کشید و ما سفر به دور آمریکا را شروع کردیم. در تمام این مسیر هم در حالی که من با مهربانی از روحها میخواستم کمتر سروصدا کنند، عمو مونتی دستمزدهایش را به جیب میزد. بعضی وقتها هم، اگر خوششانس بودم، اسکناس بیستدلاری جلویم میانداخت
امیدوارم که خوشتون اومده باشه 💕 خوشحال میشم اگه فالوم کنید تا تست های جدیدی بسازم🍭
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
راستی ، آفرین که کتاب میخونی .
میسی عسلم❤
من خودم کتاب صد سال تنهایی از گارسیا مارکز چهار اثر فلورانس اسکاول شین و آناکارنینا از لئو تولستوی رو دوست داشتم که خوندم (:
👏🏻👏🏻🧡🧡💛