پارت 10:) ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک فقط یه داستانه امیدوارم همیشه لبخند بزنی:)☺
آرتمیس : دنبالم نیا! دراکو : چرا؟ نمی فهمی دوست دارم؟ آرتمیس : پس من چی؟ نظر من اصلا مهم نیست؟ مهم نیست که من دوست داشته باشم یا نه؟! نگاهم به چشماش افتاد تو چشماش خیره شدم با قدم های محکم ازش دور شدم و از اتاق بیرون رفتم و از پله ها پایین رفتم آرتور : کجا رفتی؟ آرتمیس : تحمل گوش دادن به این حرفا رو نداشتم! رو مبل نشستم لوسیوس : فردا لرد ولدمورت جلسه ای برگزار میکنه! آرتور : تو که گفتی فعلا چیزی نگفته لوسیوس : نمیخواستم توجهتون و فکرتون درگیر فردا باشه دراکو بالاس؟ آرتمیس : آره لوسیوس : لرد سیاه گفتن بچه ها باید توی جلسه حضور داشته باشن مخصوصا آرتمیس! آرتمیس : من دلم نمیخواد حتی یه بار دیگه ببینمش آرتور : آرتمیس! رو کردم سمت لوسیوس آرتمیس میاد نگران نباش نارسیسا : عزیزم دراکو رو صدا میکنی؟ آرتمیس : اخمی بین ابروهام نشست دراکو : نیازی نیست خودم گوش دارم حت..ما منم...با..ید توی جلسه باشم؟ لوسیوس : لرد سیاه دستور داده نارسیسا : بهتره ما بریم آرتمیس به حرفامون فکر کن دراکو : نگاهی بهش انداختم و چشممو ازش گرفتم و رفتم سمت در و از خونه زدم بیرون لوسیوس : خدافظ آرتمیس : به مبل تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم
ژاکلین : به نظرت رفتارت درست بود؟ آرتمیس : اونا خودشون تصمیم رو گرفته بودن این درسته؟ نظر من واسه هیچکدوم از شما ها مهم نیست؟ آرتور : میدونی چکار کردی؟ اون پسر بدی نیست آرتمیس : نگفتم بده فقط آرتور : رفتارت خیلی بد بود آرتمیس : باشه..قبول دارم اما کار اونا اشتباه بود آرتور : قضیه اسلایترین و گریفندور خیلی وقته تموم شده اما تو هنوز فکر میکنی شما دوتا باید باهم دشمن باشید تقصیر اون که نیست تو گریفندوری شدی! آرتمیس : چ..چی؟ تقصیر منه؟ از رو مبل بلند شدم و وارد اتاقم شدم و خودمو روی تخت انداختم که اشکی از گوشه چشمم سر خورد دراکو : روی تخت دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم چهرش، حرفاش، لج بازی هاش توی ذهنم مرور میشد لبخندی روی لبم نشست پوزخندی زدم و چشمامو روی هم گذاشتم ________________________________ نور خورشید از پشت پرده به اتاق می تابید چشمامو باز کردم که در با سرعت باز شد و مامان اومد داخل ژاکلین : هنوز خوابی؟ پاشو باید بریم جلسه داریم! آرتمیس : بیام که چی؟ اونجا یه چیزی از دهنم می پره و آواداکداورا بهم میزنه ژاکلین : آرتمیس پاشو حاضر شو دیر میشه
آرتمیس : کلافه روی تخت نشستم و بلند شدم دست و صورتمو شستم دراکو هم میاد؟ ژاکلین : آره آرتمیس : باشه...از اتاق رفت بیرون رفتم سمت کمد لباسم و یه پیرهن مشکی کوتاه که تا زانوم می رسید برداشتم و پوشیدم کفش های مشکی رنگی پوشیدم و موهامو شونه شدم و آرایش خیلی ملایمی کردم و کمی ادکلن زدم از اتاق بیرون رفتم ژاکلین : مراقب رفتارت باش آرتمیس : سعی میکنم آرتور : سعی میکنم جواب نشد ارباب ولدمورت دیگه دراکو نیست که هر جور بخوای باهاش رفتار کنی! آرتمیس : پوزخندی زدم...البته من هر چیزی که اذیتم کنه جوابی واسش دارم از پله ها پایین رفتم و از خونه خارج شدم مدتی گذشت پدر و مادرم از خونه بیرون اومدن سوار ماشین شدم و به بیرون چشم دوختم بعد از چند دقیقه جلوی عمارتی با دیوار های سنگی خاکستری و دری بزرگ ایستادیم عمارت مالفوی! از ماشین پیاده شدم و جلوی عمارت وایستادم پدر دستشو روی در کوبید و بعد از چند ثانیه در باز شد چشمم به دراکو افتاد که به دیوار تکیه زده بود و بهم نگاه میکرد بدون اینکه چیزی بگم از کنارش رد شدم و وارد خونه شدم
خونه با شمع های زیادی روشن شده بود و به سقف لوستری آویزون شده بود پشت میزی بسیار بزرگ فردی نشسته بود ردایی سیاه پوشیده بود صورتش مثل گچ سفید و بسیار رنگ پریده چشم های آبی دماغی شبیه به مار! ولدمورت! چیزی نگفتم و کنار مادر روی یکی از صندلی های دور از ولدمورت نشستم و به دراکویی که روبه روم نشسته بود خیره شدم رنگش پریده بود و کمی ترسیده به نظر می رسید ولدمورت : خوش آمدید مرگخواران وفادار من تو دختر باید دختر آرتور باشی آرتمیس! آرتمیس : نگاهم سمتش کشیده شد...بله خودمم ولدمورت : آخرین باری که دیدمت یک سال بیشتر نداشتی اما باعث افسوسه که گریفندوری شدی! آرتمیس : چشمامو با درد روی هم فشردم و بهش خیره شدم اما من بابت گروهم متاسف نیستم!! ولدمورت : پس میتونی درست حرف بزنی شنیدم با دراکو میونه خوبی نداری آرتمیس : به دراکو نگاهی انداختم...میشه گفت بله! دراکو : پوزخندی زدم و نگاهمو ازش گرفتم ولدمورت : تو لیاقت خوبی برای مرگخوار شدن داری!! آرتمیس : نگران و ترسیده بهش چشم دوختم اما من نمیخوام ولدمورت : مقاومت خوبی هم داری تو مرگخوار میشی جز ارتش من! لرد سیاه! نگران نباش تنها نیستی دراکو هم قبل از تو مرگخوار شده همین چند ساعت پیش! آرتمیس : با نگاهی همراه تنفر به دراکو خیره شدم که پوزخندی روی لبش نششته بود ولدمورت : بلند شو و همراهم بیا آرتمیس : من قرار نیست...ولدمورت : چوب دستمو بین انگشتام چرخوندم کاش دست خودت بود!
آرتمیس : نمیتونستم کاری کنم میدونستم چه موجود خطرناکیه ممکن بود برای خانوادم اتفاقی بیوفته از روی صندلی بلند شدم نگاهی به چهره مامان انداختم نگرانی و ترس توی چشماش دیده میشد با قدم های آروم سمت ولدمورت رفتم و روبه روش ایستادم چوب دستیشو مدام توی دستش می چرخوند تو چشمام نگاهی انداخت و دستمو گرفت و چوب رو روی ساعد دستم گرفت و چیزی زیر لب زمزمه کرد فریادی از ته گلوم خارج شد و توی سکوت عمارت پیچید دراکو : با ترس بهش خیره شده بودم با صدای آرتمیس اشکی از گوشه چشمم سر خورد آرتمیس : اشک روی صورتم نقش بسته بود چشمامو باز کردم و به دستم خیره شدم اسکلت، مار حالا من جز افراد شرور ترین جادوگر قرن شدم ولدمورت : شنیدم این روزا محفل ققنوس دوباره شروع به کار کرده تو آرتمیس و تو دراکو ...جای محفل رو پیدا میکنید و به من خبر می دید!!
{این داستان با همکاری watcher نوشته شده } ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک فقط یه داستانه اگه تستام رد شه اکانتم میپره و اگه شخصی شه کسی نمیتونه داستان رو بخونه منتشر کن امیدوارم همیشه لبخند بزنی و به همه آرزوهات برسی مهربونم تنک >> لایک و کامنت؟:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی
مرسییی
وااای اونجا ک دراکو اشک از گوشه چشمش ریختتت🥺🌘
آرهه☺💔
خیلی قشنگه
می تونم از چهره ی پانسیون توی معرفی برای شخصیت رمانم استفاده کنم؟
ممنونم زیبا:)
منظورت پانسیه؟ باشه بیب اشکال نداره♡
اره کیبوردم عالیه نه؟ 😂
مرسی
اصن عالیه😂😔👌
چرا دیر میزاری
روزی یه بار میزارم لاوم خب با همکارم حرف میزنیم ایده می گیریم تا می نویسم دیگه:)💙
چون با همکاری یکی داره مینویسه نمیتونه که هرروز چندتا پارت بزاره
مثل همیشه...
عالی بود..
در انتظار پارت بعد...
ممنونم زیباا:)
خیلی عالی بود
مرسیی لیدی
عالییییییی
ممنونمم بیب