
رمان جدید دارم بعد بخونیش

#اولین_آخرین.. #پارت_¹ 🕊🕊🕊 هواپیما دقیق ساعت ۱۰ نشست... نگران بودم،احساس غربت می کردم😞 می دونستم قراره مصطفی بیاد استقبالم...💜 مشتاق دیدارش بعد از ۷سال بودم... بین جمعیت چشم،چشم کردم که پیداش کنم. نمی دونستم بعد از ۷سال عوض شده یانه؟ پیدا کردنش بین اون همه آدم خیلی سخت بود.. از سرکلافگی یه نفس عمیق کشیدم😩 که یک دفعه یه نفر از پشت چشمامو گرفت.. وگفت:سلام بانو! مطمئن بودم مصطفی ست... از بچگی همیشه منو بانو صدا می زد ومن هر بار از دستش حرص می خوردم... دستامو روی دستاش گذاشتم و از روی چشمام برداشتم وبرگشتم سمتش... محکم بغلش کردم... مصطفی برای مدتی از حرکت یهوییم توی شوک بودولی بعد دستاشو دورم گره کرد🙃 مصطفی اصولا آدم خجالتی و مُنظویه بود.. می دونستم بین اون همه آدم خجالت می کشید،به خاطر همین زود خودمو از بغلش در آوردم....😍 آروم سرمو با دو دستاش گرفت و به صورتش نزدیک کرد،بوسه ای آروم به پیشانیم زد و گفت:قربونت برم.اگر بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود🙃 صداش هنوز آرامش بخش بود... خواستم براش ناز کنم... پشت پلکامو نازک کردم وگفتم:منم همینطور جناب🥺
#اولین_آخرین.. #پارت_ ² 🕊🕊🕊 از صندلی کنارش یه دسته گل رز صورتی که با کاغذ رنگی زرد دور پیچ شده بود برداشت وبهم داد..🕊 مصطفی:قابلتونو نداره.. مصطفی از بچگی سلیقش عالی بود👌🏻 _ممنونم داداشی😘 وبه سمت خروجی دویدم.. وسطای راه حس کردم مصطفی باهام نمی یاد... برگشتمو و شروع کردم... عقب،عقب راه رفتن... مصطفی عین ماست وایستاده بود نگاه می کرد.. _استاد احیانا!تافردا که نمی خوایم تو فرودگاه بمونیم؛تشریف نمی یارید؟🤨 +نه.فقط چمدونات اینجا می مونه دیگه😊 به منظور نه ابروهامو بالا انداختم و گفتم:دست شما رو می بوسه😁 مصطفی آه بلندی کشید و زیر لب غر غر کنان چمدونا رو برداشت و دنبالم راه افتاد.. از دَر که خارج شدم،صبر کردم مصطفی هم برسه... مصطفی خسته چمدونا روی زمین گذاشت که استراحت کنه... اصلا حوصله ایستادن نداشتم... _آقا مصطفی!ماشین داری یا باید تاکسی بگیریم😐 روی چمدونا نشسته بود پاشد کت شو مرتب کردو گفت:خیر ماشین دارم☺️:) وبه ماشینی که چند قدمی بیشتر باهامون فاصله داشت اشاره کرد🙃 خودمو مظلوم کردم..🥺 _مصطفی میشه من بشینم.. +مگه بلدی؟ _نه تو بلدی😒 از توی جیبش سوئیچ رو درآورد و داد دستم... وباحالت اخطار گفتم:فقط آروم!
#اولین_آخرین.. #پارت_ ³ 🕊🕊 باشه ای گفتم و در ماشینو باز کردم و نشستم توش،خم شدم گلمو گذاشتم صندلی عقب. دکمه ی صندوق عقبم زدم،که مصطفی چمدونا رو بزاره.. خواستم تا مصطفی بیاد در کاپوت و بازکنم..که مصطفی یهو نشست تو ماشین. مصطفی:قراربود فقط رانندگی کنی،فضول خانم! _خوب بابا!نخوردمش که...😐 مصطفی داشت کمر بندشو می بست.دیدم زیادی داره بچه مثبت بازی در میاره،ماشینو روشن کردمو پامو گذاشتم رو گاز... مصطفی یهو عین دختر بچه ها جیغش رفت هوا... مصطفی:تروخدا!خیابونه... _نگفتم که بیابونه!بشین صدات در نیاد🤐 مصطفی محکم دست گیره رو گرفته بودزیر لب آیه الکرسی می خواد که تصادف نکنیم.. هر ۲ثانیه یه بارم قُرمی زد..🤦♀️ مصطفی:حداقل روسری تو بکن سرت!زشته روز روشن.. وای خدا دوباره گیر داد.. مجبور شدم فرمونو ول کنم که روسری مو سرکنم... شانس من همون موقع نزدیک بود یه ماشین از روبه رو بزنه بهمون😑 که مصطفی فرمونو گرفت و جهت ماشینو عوض کرد...خطر از بیخ گوشمون رد شد.. دیدم اوضاع خرابه،بی خیال روسری شدم.. فرمونو گرفتنو گوشه ی خیابون پارک کردم.. مصطفی نفسش بند اومده بود داشت سکته می کرد..قیافش دیدی بود😅 سرمو گذاشتم رو فرمونو شروع کردم خندیدن که مصطفی با عصبانیت یه مشت زد به بازوم.. و گفت:زهرمار...به چی می خندی؟دختره ی دیوونه..داشتی شهیدمون می کردی! اصلا پاشو خودم می شینم😡 محکم نشستم سرجام و گفتم:مگر خوابشو ببینی!
#اولین_آخرین.. #پارت_ ⁴ 🕊🕊🕊 بالاخره خودمونو به سلامت رسوندیم خونه... البته بماند که پلیس ماشین مصطفی رو خوابوند🤦♀️ مجبور شدیم با تاکسی برگردیم😑 می دونستم داره از درون منفجر میشه ولی به روش نمی یاره🙃 مصطفی دَرو باز کردو خودش داخل شد و چمدونا رو گذاشت جلوی دَر... منم کفشامو درآوردم و پشت سرش رفتم تو... خونه ی قشنگی بود...😊 کاغذ دیوارهاش با تم قهوه ای بودن... روی دیوارام پر کرده بود از عکس... برای چند لحظه محو عکساش شدم🥺 _مصطفی ماشالله خوش سلیقه ای.. که از اتاق رو به رو اومد بیرون و تیکه داد به دیوار.. +شک داشتی؟😌 _الان دیگه نه...🙂 +وسایلتو گذاشتم توی این اتاق برو لباساتو عوض کن...! _باشه..فقط میشه این گلو بزاری تو آب که خشک نشه...🥰 اومد جلو و گلو ازم گرفت...و گفت:چشم بانو!عمرا دیگه.. _ندارم😂 ورفتم توی اتاقی که مصطفی نشونم داده بود.. اتاق خوبی بود.. کاغذ دیوارهایی طلایی با پرده های صورتی! عجب دیزاینی!🤦♀️ در و بستمو و چمدونا رو باز کردم💐
#اولین_آخرین... #پارت_⁵ 🕊🕊🕊 #مصطفی از کابینت یه پارچ برداشتم و پر از کردم و گلو گذاشتم توش... پارچو گذاشتم کنار پنجره که بهش نور بخوره... میز ناهارو چیدم و غذا رو کشیدم... با خودم گفتم ای بابا، این دختر چرا نیامد _فریماه جان! ناهار حاضره،تشریف نمی یارید؟ فریماه:(از توی اتاق)مرسی داداش گرسنه ام نیست،خوابم می یاد.🙂 _باشه فقط دست پخت خودم بود!😌 هنوز حرفم تموم نشده بود که مثل تیری که از تفنگ در شده باشه؛خودشو رسوند آشپزخونه و نشست رو صندلی. خواستم باهاش شوخی کنم،بشقاب و از جلوش برداشتم و گفتم:مگه خواب نمی یومد😒برو بخواب دیگه! فریماه:مصی اذیت نکن دیگه!می خوام دست پختو بخورم ببینم به خوبی رانندگی من هست یا نه؟🙃 مصطفی:رانندگی شما که عالی بود..داشتیم آسمانی می شدیم😇 فریماه:از سرتم زیاد بود😒 براش کشیدم.. مصطفی:بخور ببین چطوره؟😊 قاشق اول و که گذاشت دهنش مشتاقانه پرسیدم چطور بود؟😅 صورتشو جمع کرد و گفت:قابل تحمله👌🏻 راست خورد تو ذوقم،سرمو آوردم پایینو زیر لب گفتم خیلی بیشعوری😑 فریماه:شنیدما🙄بی جنبه!خیلی خوب شده.. فکرکنم وقت شوهرته😂

#اولین_آخرین... #پارت_⁶ 🕊🕊🕊 #فریماه ناهارو که خوردیم سفره رو جمع کردیم و با مصطفی ظرفا رو شستیم... یه پاکدبانو شده بود برا خودش🥰 مصطفی داشت چایی می ریخت،منم حوصله سر رفته بود رفتم تو اتاقش فضولی... در اتاقو بازکردم.. وای اتاقشم پر از عکسه..وای خدا این پسر تو آتلیه زندگی می کنه🤦♀️ تقریبا همه جای دیوار پر از عکس بود... وایستادم عکسا رو نگاه کردن.. زیر لب گفتم چقدرم خودشیفتست😑😒 که مصطفی با سینی چایی اومد تو اتاق.. مصطفی:باکی بودی؟🤔 _ها!باخودم😁 سینی چایی رو گذاشت رو میز و خودش نشست رو تخت و گفت:آره،جون عمت🙄 بین عکسا یه عکس توجه مو جلب کرد.. یه عکس دست جمعی که یه نفر بینشون عجیب برام آشنا بود🙃 فریماه:مصطفی این چیه؟ وانگشت اشاره مو به سمت عکس گرفتم... مصطفی از جاش بلندشد و اومد کنارم! مصطفی:هیچی!عکس دست جمعی بچه های آوازینو،ولش کن! عکس از روی دیوار برداشت و به حالت برعکس به دیوار تکیه داد... رفت سمت کامپیوترش،از داخل کشو یه فلش برداشت و نصب کرد.. می دونستم می خواد بحث و عوض کنه ولی نمی دونستم چرا😶 به خاطر همین بی توجه به کاراش روی تخت نشستمو مشغول خوردن چاییم شدم. که مصطفی یه آهنگ پلی کرد. مصطفی:اگر گفتی کیه؟😌 بعد از مدتی خواننده شروع به خوندن کرد😊 {چشم من،پی تو گشته حیران! از همه به غیر تو گریزان! چشم تو شب ستاره باران! آسمان شده خلاصه درآن!} بی اختیار صدای خواننده به دلم نشست.. زیر لب زمزمه کردم مصطفی! و سرمو آوردم بالا و گفتم مصطفی خودتی🤠😍 از کامپیوتر فاصله گرفتو برای خوردن چاییش روی تخت نشست،بعد از گذشت چند ثانیه،چشماشو به حالت آره باز بسته کرد... از جام بلند شدم و با حالت ذوق گفتم:مصطفی تو خواننده شدی🤩چند وقته؟پس چرا به من نگفتی! مصطفی:خیلی وقت نیست!۲یا۳ساله😁 از روی میز یه خودکار برداشتمو پرت کردم سمتش... مصطفی:چی کار می کنی!دیوونه😕بزن کورم کن! _حقته!😤تو ۲یا۳ سال خواننده شدی من الان باید بفهم😡 وبه حالت قهر نگاهمو ازش برداشتم... ولی دلم طاقت نیاورد🤕 _مصطفی می گم تا حالا چند تا کنسرت گذاشتی؟ مصطفی:مگه قهر نبودی🤔 _من با شما قهر نمی کنم😌 مصطفی:یه چندتایی میشه! هنوز حرفش تموم نشده بود که گوشیش زنگ خورد،گوشیش تو پذیرایی بود،به خاطر همین از اتاق خارج شد... برای مدتی نشستم سرجام و لیست آهنگارو چک کردم و زیر لب زمزمه کردم:شالیزار،همینه عشق،بی هوا... که مصطفی اومد تو اتاق... صحبتش با تلفن کمتر از۱دقیقه طول کشیده بود این داستان به قلم دوستم زهرا هستش خواستید برید و کامل داستان رو بخونید و شاهد زندگی فریماه باشید بگید تا آیدی بدهم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)