🖤❤️قلب مشکی و قرمز(part19)

از زبان آدرین💚: دستام میلرزید ⁦(⁠｡⁠ŏ⁠﹏⁠ŏ⁠)⁩ عرق کرده بودم و........ خیلی گیج شده بودم😫😵..این یعنی بابام مونارکهههههه😭😭😭😭😭😭؟؟؟؟. صدا زدم💚:«پپپپپپپپلللللللگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ» پلگ🧀:«هان😒؟!» آدرین💚:«میشه بیای *بقض* میشه بیای نیشگون ‍م بگیری؟» پلگ🧀:«با کمال مییییییلللللللل😒😒😒» *یه نیشگون بد😂* آدرین💚:«آاااااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییی آروم تر😫» پلگ🧀:«حقت بود😒..به خاطر تو و اون نامه ‍ت، الآن کممبر کوچولوی من سردشه😒...حالا چرا میخواستی نیشگونت بگیرم😒؟» من💚:«تا مطمئن شم این یه خوابه...ولی نیست💔» پلگ 🧀:«چی توی اون نامه نوشته بود😧؟ چی انقدر ناراحتت کرد بده منم بخونم🐾»

*نامه رو پشتم قایم میکنم*من💚:«نه🔫....عه راستی پلگ» پلگ🧀:«بله؟» من💚:«من هوی‍َ.....» *مکث* 💚:«پلگ کلوز اوت»

از زبان کت🐈‍⬛: نباید به پلگ میگفتم که هویت مونارکو فهمیدم..فعلا نباید بگم😬..ذهنم خیلی شلوغ پلوغ بود...اصلا نمی‌دونستم باید به لیدی‌باگ بگم که هویت مونارکو فهمیدم یا نه😬😬....همه چی درهم‌برهم بود⁦w⁠(⁠°⁠ｏ⁠°⁠)⁠w⁩ (برای این بود که میخواستی محتوای نامه رو به پلگ بگی ولی خود نامه رو بهش ندی🤦🏼‍♂️🤦🏼‍♂️😂💔؟)

نمیدونم چرا ولی اون لحظه تلفنم رو برداشتم (عصاش) و به لیدی باگ پیام دادم

نمیدونم چرا ولی اون لحظه تلفنم رو برداشتم (عصاش) و به لیدی باگ پیام دادم🐈‍⬛💭:«سلام بانو خوبی؟ اگه میشه ساعت ۷:۳۰ میای روی برج ایفل؟»

عجیب بود که همون لحظه جوابمو داد😃،،پس تو حالت تبدیل بوده🗿🍇..جواب داده بود🐞💭:«آره حتما میام کت💓🐾» منم در جواب براش یه ایموجی "💝" فرستادم

از زبان لیدی 🐞: تبدیل شدم و یویومو گرفتم،،تابش میدادم ا باهاش بازی کنه..البته قبلش در اتاقمو قفل کردم که مامان بابام نیان تو🗿..چیجوری می‌دوید دنبال یویو انگار شکار واقعیه😆..نمیشد به حرکاتش نگاه کنی و نخندی🤣🤣🤣....یهو از توی یویوم صدای "جیلینگ" در اومد....

بازش کردم و پیام منو دیدم ....(بقیه رو خودتون میدونید دیگه)

ساعت 7:30 از زبان کت🐈‍⬛: روی برج ایفل بودم...داشتم فکر میکردم که ممکنه یه وقت..اگه بهش گفتم بابام مونارکه، دیگه نخواد با.ه.ام باشه؟ مونارکو بزرگترین دشمنشه،،چرا اون باید بخواد با پسرِ دشمنش از..و.ا.ج کنه؟ هان واقعا چرا😭؟ پس بهتره همین الان اونو از خودم ز.د.ه کنم (یعنی کاری کنم که دیگه بهم علاقه نداشته باشه) شاید اینجوری اگه فهمید مونارک کیه و من کیم، ناراحت نشه💔..باورم نمیشه این همه سعی کردم که اونو ع.ا.ش.ق خودم کنم و حالا که ع.ا.ش.ق.م شده دارم از خودم میرونمش 😭🐾..........همش تقصیر پدرمه😭..(چون میدونست که لیدی اینجا نیست، بلند بلند می‌گفت تا خودشو خالی کنه)

بعد که حرفام تموم شد، ساکت شدم و باعث شد که متوجه صداهای اطرافم بشم..وایسا صدای گیتار برقی میومد🌺😧....صدا رو دنبال کردم و رسیدم به..........................................لوکا اون این وقت شب روی برج ایفل چیکار میکرد🤦🏼‍♂️؟؟ رفتم پشتش..داشت گیتار میزد..🐈‍⬛:«خب چرا خونه تمرین نکردی؟» لوکا یه وولی خورد و برگشت سمت من (لوکا روی برج نشسته بود و منم پشتش بودم) لوکا🎸:« سلام کت نوار😃💙!!» من🐈‍⬛:«سلام❤️..» لوکا 🎸:«خونه دلگیر لود..اومدم روی برج تا توی فضای آزاد باشم..ذهنمم باز تره و نت ها رو بهتر انتخاب میکنم🙃» (من هیچی از موسیقی نمی‌دونم😐..همینجوری چندتا کلمه سرهم میکنم می‌نویسم😐😐) من🐈‍⬛:«خوبه😃😍...عاع راستی🤒...تو حرفامو شنیدی نه🥴؟» لوکا🎸:«بیشتر حواسم به نواختن بود..فقط اونجاش که گفتی "ین همه سعی کردم که اونو ع.ا.ش.ق خودم کنم و حالا که ع.ا.ش.ق.م شده دارم از خودم میرونمش" و "پسر دشمنش" رو شنیدم🤍» من🐈‍⬛:«خب...تو میتونی کمکم کنی؟» (ادامه توی نتیجه ‍ست طبق معمول)