پارت 6:) ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک فقط یه داستانه امیدوارم همیشه لبخند بزنی مهربونم ممنون؛
آرتمیس : چی؟ دراکو : این یه پیشنهاد نیست آرتمیس : دستوره؟ دراکو! من مجبور نیستم باهات بیام و تا جایی که میدونم من و تو نباید کنار هم باشیم از رو صندلی بلند شدم و از کتابخونه خارج شدم وارد راهروی هاگوارتز شدم چشمم به هری افتاد که با قدم های آروم بهم نزدیک میشد هری : آرتمیس خوبی؟ همه جا رو دنبالت گشتم آرتمیس : فکر نکنم پیدا کردن کتابخونه انقد سخت باشه هری : تک خنده ای کردم و تو چشماش خیره شدم آرتمیس : چیزی میخواستی بگی؟ هری : آره...میخواستم بگم اگه..بخوای میتونی همرام به یول بال بیای؟! آرتمیس : از روزی که اومدم هاگوارتز و از گریفندور خوشم نمیومد هری باهام دوست شد و از اون روز تا حالا بهترین دوستم مونده! لبخند محوی زدم خب.. قبوله باهات میام!! هری : جدی؟ آرتمیس : مگه من با تو شوخی دارم؟ از کنارش رد شدم و از پله ها بالا رفتم و وارد خوابگاه بزرگ گریفندور شدم اتاقی بزرگ که با فرش قرمز پوشیده شده بود و روی پنجره بزرگش پرده ای قرمز با نوار های طلایی کشیده شده بود روی تخت نشستم هرماینی متعجب بهم نگاهی انداخت و اومد کنارم هرماینی : خوبی؟ چیزی شده؟ آرتمیس : نه! خوب نیستم میدونم مثل آدمای خوب باید وقتی داغونم بگم خوبم اما شاید من خوب نیستم! هرماینی : چی شده؟ آرتمیس : دراکو...بهم گفت باهاش برم یول بال!
اما بهش گفتم نه..هرماینی : حالا...چرا ناراحتی؟ آرتمیس : میدونی؟ دراکو تنها دوست بچگیم بود...تنها هم بازیم.. تنها کسی که تو بچگی کنارم بود و به حرفام گوش میداد اما حالا به خاطر یه گروهبندی مسخره مجبورم ازش دور باشم! هرماینی : دستمو روی شونش گذاشتم پس درخواست کیو قبول کردی؟ آرتمیس : هری! هرماینی : چی؟ هری؟ خب...آرتمیس : میدونم باید باهاش برم و حال خودمو بد نشون نمیدم چون...نمیخوام کسی فکر کنه من ضعیفم! هرماینی : همینه...حالا واسه فردا چی میپوشی؟ آرتمیس : نمیدونم...راستی همراه خوش شانس تو کیه؟ هرماینی : میدونی که مدرسه بوباتون و دارمسترانگ برای یول بال اومدن هاگوارتز خب...ویکتور کرام بهم گفت آرتمیس : باهاش بری؟ هرماینی : لبخندی زدم...آرتمیس : اوکی هوم هرماینی من خوابم میاد روی تخت دراز کشیدم و چشمامو روی هم گذاشتم به همه چیز فکر میکردم فردا؟ قراره چی بشه؟ ________________________________ دراکو : کتاب رو روی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم باورم نمیشه این همون آرتمیس سابقه خیلی عوض شده پوزخندی زدم و چشمامو رو هم گذاشتم
نور خورشید از بین پرده ی قرمز به نوری قرمز تبدیل و به اتاق می تابید لای چشممو باز کردم و روی تخت نشستم اتاق خالی بود از روی تخت بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و موهامو شونه کردم امروز به خاطر جشن هیچ کلاسی نداشتیم یه هودی سفید با شلوار جین پوشیدم و بند کتونی های آل استارم رو بستم موهامو شونه کردم و از اتاق رفتم بیرون همه ی بچه ها توی راهرو ها قدم میزدن و تعداد خیلی کمی پشت میز توی سالن غذاخوری نشسته بودن از پله ها پایین رفتم و پشت میز بزرگ گریفندور نشستم و یک کاسه حلیم با یک لیوان شیر خوردم و به بچه ها خیره شدم خبری از دراکو نبود هری اومد و کنارم نشست هری : چرا پوکری دختر؟ آرتمیس : چون این جشن واسم مهم نیست هری : مطمئن باشم به خاطر چیز دیگه ای نیست؟ آرتمیس : نه مطمئن نباش از روی صندلی بلند شدم و رفتم پیش رون که یه گوشه کلافه نشسته بود ویزلی؟ رون : آرتمیس ولم کن حوصله ندارم آرتمیس : منم حوصله ندارم چی شده؟ رون : بی خیال آرتمیس : کسی رو پیدا نکردی باهاش بیای؟ رون : گفتم که بی خیال آرتمیس : دراکو رو ندیدی؟ رون : چرا باید چشمم به میز اسلایترین باشه؟ نه! آرتمیس : اوکی..از رو صندلی بلند شدم ناراحت نباش این جشن چیز مهمی نیست که به خاطرش پوکر بشی از کنارش رد شدم و وارد حیاط شدم
واقعا دراکو هیچ جا نبود یعنی ممکنه به جشن نیاد؟ به هر حال اون پانسی رو داره آسمون رو به تاریکی میرفت و هیجان بقیه بیشتر وارد اتاق شدم و رفتم سمت کمد لباسم به لباس ها نگاهی انداختم چشمم به یه پیرهن مشکی افتاد که تا زانوم می رسید از کمد برش داشتم و بهش نگاهی انداختم پیرهن رو پوشیدم و یه کفش پاشنه بلند مشکی پوشیدم و جلوی آینه وایستادم موهام رو شونه کردم و کمی ادکلن زدم از اتاق رفتم بیرون سالن تزیین شده بود و جمعیت زیادی جمع شده بودن پایین پله ها نگاهم به هری افتاد سرم رو بالا گرفتم و از پله ها پایین رفتم هری لبخندی زد و دستمو گرفت نگاهم به دراکو افتاد که یه گوشه نشسته بود و بهم خیره شده بود نگاهمو ازش گرفتم و به هری خیره شدم هری : خوبی؟ آرتمیس : آره دراکو : هیچوقت فکر نمیکردم با پاتر بیاد پوزخندی زدم و بهش خیره شدم آرتمیس : آهنگ ملایمی پخش شده بود و سر تا سر سالن رو در بر گرفته بود هری بهم نزدیک شد و رفتیم وسط سالن تو چشماش خیره شدم و لبخندی زدم هری : چیه؟ آرتمیس : هیچی فقط فکر نمیکردم با تو بیام هری : لبخندی زدم چرا؟ آرتمیس : بی خیال دراکو : بهشون چشم دوخته بودم شاید تنها کسی که نشسته بود من بودم همه آروم می...رق..صیدن و کار من فقط تماشا کردنش بود
شایدم تقصیر خودمه که تنها اومدم لبخندی زدم و کمی آب میوه خوردم آرتمیس از هری دور شد و اومد سمتم متعجب بهش خیره شدم آرتمیس : به دراکو نزدیک شدم و نگاهی بهش انداختم یه لیوان آب میوه از روی میز برداشتم و لبخندی بهش زدم خواستم برم که بلند شد و مچ دستمو گرفت!
{این داستان با همکاری watcher و من نوشته شده } ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک فقط یه داستانه اگه تستام رد شه اکانتم میپره و اگه شخصی شه کسی نمیتونه داستان رو بخونه منتشر کن امیدوارم همیشه لبخند بزنی و به همه آرزوهات برسی مهربونم تنک >> لایک و کامنت؟:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای عالی بود🙂❤️❤️
منتظرم 😁
نمیشه لو بدی بالاخره به می میرسه 😂
ممنونمم قشنگم:)
نه نمیشه😅
عالیییییی 🥺🍓
ممنونم لیدی:)
به شدت منتظر پارت بعدم...
عالی بود
مرسیی لاومم
نمیشه به جفتشون برسه؟🌚⛓️
😂💔
دیگه نمیتونستم واضح تر از این بگم😂🤌
اهوم میدونم
هم دلم برای دراکو میسوزه هم میخوام میخوام به هری برسه...
اهومم☺
پارت بعدو کی میزاری
نمیدونمم
خیلی خوب بوددددد
ممنونمم بیب
من مردممممم یونو؟؟
عه خدانکنه قشنگ مننن تنک
خیلی عالی بود
ترو خدا پارت بعد رو زود بزار
جای حساس تموم شد
ممنونن لاومم:)
شاید امروز نوشتم معلوم نی💙
عالیییی
آخرشم آرتمیس به دریکو میرسه و هری بچم مظلوم میمونه🥲😔
مرسییی لیدی:)
عوم معلوم نی☺😅