🤍🪄♥️
ولدمورت بین جمعیت تنها کسی بود که با کسی مبارزه نمی کرد و به دنبال ا/ت می گشت. همزمان ا/ت با دراکو چک و چانه می زد که برود و با ولدمورت بجنگد.دراکو مخالفت می کرد؛اما ا/ت می گفت:«دراکو ببین تو فکر می کردی اگه برم می میرم،اما دیدی که زنده برگشتم!اگه الان باز برم،دوباره زنده برمی گردم،نگران نباش!» دراکو هم درجواب می گفت:«باشه،اما من نمی خوام دیگه از کنارم تکون بخوری.»
_انقدر لجبازی نکن دراکو! _لجبازی نمی کنم،یه خورد درک داشته باش ا/ت. _چه درکی؟ _اگه من برم و بمیرم تو چه حسی پیدا می کنی ا/ت؟! _خو..خو..خوب م..م..م..من...ننن..ممم...نمی دونم،فککک...فکر..کک.ککنم از نگرانی و غصه همون لحظه دق می کنم! _خوب من هربار که می ری همین احساسات رو دارم،پس درک کن! _اما.... _پس تو اینجا هستی ا/ت! _تام...!
ا/ت چوبدستی اش را درآورد و محکم گرفت،دراکو هم همین کار را کرد. ا/ت بدون هیچ مقدمه ای گفت:«چوبدستی به حرفت گوش نمی دهد،حتی اگر بخواهی مرا هم بکشی چوبدستی به حرفت گوش نمی دهد.» _این مسخرست،من اسنیپ رو کشتم. _درسته تام اما چوبدستی مال پروفسور اسنیپ نبود! _نه مال سورس بود،اون دامبلدور را کشت. _درسته اما چه کسی دامبلدور رو خلع صلاح کرد؟ ولدمورت نیم نگاهی به دراکو کرد و گفت:«دراکو!» دراکو که تا آن لحظه ساکت بود گفت:«یعنی قدرت ابر چوبدستی مال منه؟» _نوچ!
_پس مال کیه؟ _اون پسرک خائن راست می گه مال کیه قدرت ابر چوبدستی؟! _مال منه،من چوبدستی دراکو را ازش گرفتم! _مزخرفه! ولدمورت چوبدسته خود را به سمت ا/ت گرفت و گفت:«این دروغه.» ا/ت شانه هایش را بالا انداخت و گفت:«می خوای تام باور کن می خوای هم نکن!» ولدمورت گفت:«تو داری دروغ می گویی!» سپس چو بدستی خود را بلند کرد و گفت:«آواداکداورا!» ا/ت هم همزمان چوبدستی خود را بلند کرد و گفت:«اکسپلیارموس!»
ورد ا/ت به سمت ولدمورت رفت و ورد ولدمورت به سمت خودش باز گشت! ابر چوبدستی درون هوا معلق بود،ا/ت پرید و چوبدستی را گرفت. ا/ت به ولدمورت که حالا فقط یک جسد مرده بود خیره شد.چوبدستی شکسته خود را از آن کیف جیبی جادویی که هاگرید داده بود،درآورد. با ابر چوبدستی شکستگی چوب دستی اصلی خودرا تعمیر کرد و سپس ابر چوبدستی را شکاند. . چند سال بعد.حالا ا/ت با دراکو ازدواج کرده و آنها زندگی خوبی دارند،آنها ۵فرزند دارند که نام آنها به ترتیب،جیمز ،آلبوس،سیریوس،لیلی و نارسیسا بود.لیلی و نارسیسا با هم دوقلو بودند. ا/ت و دراکو امروز برای بدرقه ی جیمز و آلبوس به سکوی ۹ و ۳ چهارم آماده بودند. آلبوس حسابی نگران بود که نکند در گروه اسلایترین بیفتد،برخلاف برادر بزرگش جیمز که برایش فرقی نداشت درچه گروهی بیفتد،او حسابی نگران،ا/ت کنارش نشست و گفت:«آلبوس انقدر نگران نباش،مهم نیست توی چه گروهی باشی،ببین اسمت از دو پروفسور هاگوارتز هست که یکی گریفیندوری بود و دیگری اسلایترینی،تازه علاوه بر این من یک گریفیندوری هستم و پدرت یک اسلایترینی،انقدر نگران نباش!» آلبوس لبخندی زد و سپس سوار قطار شد،قطار سوتی کشید و حرکت کرد. پایان🙂
خوب این داستان نه سر داشت و نه ته!!!😐 امیدوارم خوشتون اومده باشه! چالش:بهترین کتابی که خوندی به جز هری پاتر چیه؟!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کل داستانات رو لایک کردم فقط حال ندارم کامنت بذارم😐😎🗿
خسته نباشی
سلامت باشی🗿
ج چ:آن شرلی