
هوووووووووووف پارت 2 دارم استرس زده میشم 😁😁 شاید براتون این پارت هیجانی یا غمگین باشه 😊😊
بعد از این که تهیونگ از خونه فرار کرد رفت خونه جیمین اینا داستان از زبان جیمین: یکی نصف شب اومد دم در خونه من و جونکوک ترسیدیم نگاه کردم دیدم تهیونگه درو باز کردم مهلت ندادم حرف بزنه پرسیدم چرا اومدی گفت مگه نمیتونم بیام ببخشید بدون اجازه اومدم میرم اجازه میگیرم میرم خونه سوهیونگ اینا جیمین: نه نمیخواد اینجا بمون. فرار کردی تهیونگ: مجبور بودم من فردا نمیام دبیرستان.
جیمین: من یه فکری دارم تهیونگ: چه فکری جیمین: من بلدم گریم کنم من تو رو گریم میکنم میریم مدرسه بعنوان دانش اموز انتقالی جدید و قشنگ هم گریمت میکنم. تهیونگ: چه فکر خوبی عالیه.
سوجین زنگ زد جونکوک سونا هم زنگ میزد به جیمین جونکوک به سوجین گفت که به سونا بگه زنگ نزنه سوجین گفت چرا جونکوک: چون جیمین دست به کاره. دخترا هنوز خبر نداشتن اما من تا اونجایی که تهیونگ ار خونه فرار کرده و رفته پیش جیمین اینا خبر داشتم. بعد جونکوک گفت جیمین داره تهیونگو گریم میکنه تعجب کردم.
رفتیم مدرسه.داستان از زبان جیمین: رفتیم و تهیونگ جدید یعنی دو کیونگ سوک فامیل سوهیونگ مثلا بود. خب من با دخترا رسیدیم و دیدم که تهیونگو بردن معرفی و گفتن چند وقت پیش مامان باباش فوت کردن و کسی رو نداره بجز دختر خواهرش که هم سن هم هستن. اونا هم قبول کردن که من بهش اجازه بدم یا ندم. منم اجازه دادم.
چند روز بعد دبیرستان بسته شد و بعد هم گریمش نکردن منظورم تهیونگه. بعد مدتی که اب ها از اسیاب افتاد منو تهیونگ رفتیم پارک داشتیم حرف میزدیم که یه دفعه هیچی ندیدم وقتی چشمام باز شد دیدم یه جای خرابه هستم یعنی منو دزدیدن دیدم تهیونگ اونجاست دست کردم که گوشیمو بردارم زنگ بزنم پسرا کمک بیارن اونجا خط نبود نمیشد زنگ زد یکی اومد صورتش پوشیده بود بعد که خوب دقت کردم دیدم سولی هست.
سولی به تهیونگ گفت: کار خودتو کردی نه تهیونگ گفت: به تو چه تازه تو یه سال از من کوچیکتریاون همسن منه بهتر میتونم درکش کنم کلی بحث شد سولی اومد به طرف من و یه چیزی تو دستش داستان از زبان تهیونگ:سولی رفت طرف سوهونگ فکر کنم که بخواد بزندش که موبایلم که رو سایلنت بود ویبره رفت.
هنوز داستان از زبان تهیونگه: موبایلمو برداشتم و درخواست کمک کردم از پسرا. درسته پسرا بودن
هنوز داستان از زبان تهیونگه: موبایلمو برداشتم و درخواست کمک کردم از پسرا. درسته پسرا بودن.
چند ساعت گذشت. داستان از زبان تهیونگ: تو اون چند ساعت من نمیتونستم به سوهیونگ نگاه کنم چون سولی شروع کرده بود به زدن سوهیونگ و من نمیتونستم جلوش رو بگیرم. روال عادی داستان انقدر منو از روی نفرت زد که در حد مرگ رفتم اما قبل از این که چشمام بسته بشه دیدم که چند نفر اومدن.
داستان از زبان تهیونگ: پسرا اومده بون با پلیس کمک کردن ما راحت بشیم هرچی سوهیونگو صدا زدم نیومد که بریم رفتم پیشش دیدم از شدت ضربه ها از هوش رفته به پسرا گفتم اومد و سوهیونگ رو روی دوشم انداختن و بردیمش بیمارستان روال عادی داستان من بهوش اومدم دیدم همه با ترس دارن نگام میکنن.
پلیس اونا رو دست گیر کرده بود اونا به جرمی مرتکب شده بودن که خیلی سنگینه و یه سال حبس داره. اونا بردن زندان یعد تهیونگ رفت و همخونه ای جیمین اینا شد خب من اون وقت خیالم راحت شد که اون در امانه بعد مدت ها بهش در خواست دوست دختر و دوست پسر بودن دادم اون قبول کرد.
چند دقیقه بعد خبر بدی رسید گفتن که مامان تهیونگ فوت کرده تهیونگ عین خیالش هم نبود راحت نشسته بود ماهم گفتیم خب اگه براش مهم نیست اشکال نداره بعد من به پسرا درخواست دادم که بیان خونه ما چون خیلی بزرگ بود که اونجا همه باهم باشیم اما اونا قبول نکردن. خونه اونا بعد مدتی دقیقا به ما چسپیده بود چو اونا اسباب کشی کردن.
ما همه با هم میرفتیم دبیرستان خوشحال بودیم اما رابطه منو تهیونگ چون نفرین شده بود هردفعه یه بد بیاری باهاش بود. یه روز تهیونگ تنبیه میشد یه روز من معلوم نبود چه اتفاقی میخواد بیفته ما رو دور بد شانسی بودیم اما همین که کنار هم بودیم خوشحال کننده بود.
مدتی که گذشت داشتم میرفتم خرید که یهو دوست بچگیمو میبینم نکته* اون پسره و اسمش الکسه اون بخاطر کار باباش اومدن کره بابا هامون خیلی باهم دوستن. تهیونگ منون با الکس میبینه و میاد سراغم اون رو من حساس شده بود داشت غش میکرد از عصبانیت که چی شد شما حدس بزنید تو پارت بعد چه اتفاقی افتاد.
خب خب خب خسته نباشید شما پارت 2 رو هم خوندید افرین به شما کامنت مثبت فراموش نشه. ❤❤❤💜💜💜💙💙💙👍👍👍👍 🔥🔥🔥🔥🔥🔥😐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خیلی خوب بود
عالیه عالییییییییی ادمش رو بزار😍😍🤩🤩🤩🤩🤩❤❤
چشم حتما