
خب خب این شما و این هم مدرسه ی MBTI💜😁
صبح روز بعد با صدای آوازisfp از خواب پا شدم. بهش لبخند زدم و گفتم:(صبح بخیر عسلم) isfp بهم لبخند زد و گفت:(صبح بخیر پرندهenfp) گفتم:(ببینم isfp، تو دیشت کجا بودی؟؟) isfp گفت:(پیش یه نفری بودم.) گفتم:(آهان، istp رودیدی؟؟) isfp هول شد و گفت:(نه چرا باید ببینمش؟؟) گفتم:(نمیدونم آخه دودقیقه اومد بعدش رفتش.) isfp گفت:(طبیعیه، اون زیاد جشن دوست نداره.) گفتم:(آره، ولی تیپ زده بود؛ مشخص بودش که داره میره پیش یه دختر.) isfpآروم گفت:(شاید.)
توی اتاق هیچکس نبود به جز من و isfj و isfp. پس isfj رفت و برای ما صبحونه درست کرد. از isfp پرسیدم:(خوانندگی چطور پیش میره؟؟) جواب داد:( عالیهه، فردا میرم تا برای تیتراژ یه فیلم تست بدم.) پرسیدم:(مگه برای تیراژ فیلم تست خوانندگی میدن؟؟) isfp گفت:(آره، ولی خیلی کم پیش میاد.) لبخند زدم و گفتم:(تو صدات عالیه، مطمعن باش قبول میشی) isfp لبخند زد و گفت:(مرسی) isfj با وسایل صبحونه اومد و گفت:(آره isfp مطمعن باش تو رو انتخاب میکنن؛ اگر هم تو رو انتخاب نکردن، بازم تلاش کن.) isfp گفت:(مرسی ازتون که دلگرمی میدین.)
آماده شدیم و رفتیم کلاس آقای مارسل(معلم فیزیک). بدو بدو رفتیم به سمت کلاس چون دیرمون شده بود. وقتی رفتیم من درو زدم و وارد کلاس شدیم، آقای مارسل اشاره کرد که همونجا بمونیم. بعد توضیح داد:(همونطور که داشتم میگفتم، اگر جسمی به سمتی حرکت کنه با همون انرژی برمیگرده؛ مثلا اگه این کیسه ی بوکس به دوشیزه enfp برخورد کنه، به هون سرعتی که بهش برخورد کرده برمیگرده.) و به ما اشاره کرد سرجامون بشینیم. توی کلاس فیزیک من و intp پیش هم میشینیم. وقتی نشستم سر جام،intp گفت:(چرا اینقدر دیر کردی؟) گفتم:(خوابیده بودم.) لبخند زد:(مثل همیشه!) (گایز intp دختره) آقای مارسل گفت:(خب بچه ها وقت کار گروهیه.) entp به سمتم اومد و گفت:(هی! میشه من بشینم کنار intp؟؟) خنده شیطانی کردم و گفتم:(میخوای مخشو بزنی؟؟) گفت:(آره!) گفتم:(عمرا بتونی! اون نه تنها درونگراس. بلکه بهت پا نمیده.) ادامه دادم:(نمیتونی مخ intp رو بزنی، از الان بگم.)
entp گفت:(اوکی، ببینیم دیگه.) از entp پرسیدم: (ببینم، جای تو کجا بود؟؟) گفت:(اونجا، کنار intj.) با خوشحالی رفتم پیش intj و نشستم پیشش. intj پرسید:(ببینم، تو چرا اینجایی؟ entp کجا رفت؟؟) گفتم:(رفت جای من به امید اینکه مخ intp رو بزنه.) intj آهی کشید و گفت:(همون بهتر که بره جای تو عوضش تو میای.) بهش نگاه کردم و لبخند زدم. هول شد و گفت:(منظورم اینه ک.. که بره گمشه دیگه نمیتونم تحملش کنم.) زیر زیرکی خندیدم و گفتم:(باشه، همونی که تو میگی.) کل زنگ رو داشتم به intp وentp نگاه میکردم، نتیجه نا معلوم بود. intj به من گفت:(چرا زل زدی بهشون؟؟) گفتم:(من و entp شرط بستیم اگه entp بتونه مخشو بزنه من بهش 100 دلار میدم.) پرسید:(اگه مخشو بزنه چی؟) گفتم:( منم 100 دلار میدم. متاسفانه؛ ولی اگه من ببرم اون بهن100 دلار میده.)
بعد از کلاس آقای مارسل به entp گفتم:( ببینم، چطور پیش رفت؟؟) entp گفت:(اون خیلی سر سخته، ولی حداقل جواب سوالامو میداد.) گفتم:(امیدوارم آخرش صد دلار بگیرم ازت.) گفت:( مخشو میزنم، به هر قیمتی که شده.) گفتم: باشهه و بعد به سمت infj رفتم. گفتم:(سلام دختررر! چطوریی؟؟) گفت:(بست فرندت داره از حال میره!) گفتم:(عه چیشده؟؟) گفت:(از صبح هیچی نخوردم.) گفتم:(باشه پس بریم یه چیزی بخوریم.)
با intp رفتیم و پبتزا خوردیم. در حالی که داشتیم پیتزا میخوردیم ازش پرسیدم:(ببینم، نظرت راجبه entp چیه؟؟) جواب داد:( نظر خاصی بهش ندارم، ولی خیلی رومخمه.) پرسیدم:(ببینم، یعنی میتونه مختو بزنه؟؟) intp تعجب کرد و گفت:(البته که نه.) سرمو تکون دادم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
توروخدا بعدی رو زود تر بزار🥺✨
داستان هات عالین لطفاااا
هورا♡_♡
یه داستان که شخصیت اصلی همتایپ منه>_<
بالاخره ☆_☆
عههه تموم شد 😐🤣🤣
خیلی قشنگ بود منتظرم قسمت بعدییی
Infj رو هم بیار تولوخداااااا
سلام
میشه من رو هم بیاری ^^
من estj هستم ^^
ممنون میشم من رو هم داخل پارت بعدی بیاری ^^
تنکس ^^
عررر مرسی که منم آوردییییqwq♡♡♡