
خب خب، اینم پارت سوم پشمکای من:)
از زبانesfj: به بالکن رفتم تا کمی هوا بخورم و قهوه بخورم. وقتی رفتم تو بالکن intj رو دیدم که داشت به ماه نگاه میکرد و تو فکر فرو رفته بود. پرسیدم:(هی! intj. چیزی شده؟؟) ازم پرسید: بنظرت عشق چجوریه؟؟ گفتم: بنظرم عشق یعنی یه ادمو با تموم چیزاش دوس داشته باشی و حاضر باشی حتی جونتم واسش بدی!) intj گفت: توصیف خوبی بود. پرسیدم:(کیه؟؟) گفت: چیی؟؟ ادامه دادم: اون کسی که دربارش پرسیدی، کیه؟؟ گفت: نمیتونم بگم. گفتم:(ببین، اگه بفهمم کیه میتونم بهت کمک کنم.) گفت: باشه، من من یه جورایی فکر میکنمenfp رو دوس دارم!)
اولش یجورایی متعجب شدم ولی بعدش برام یجورایی منطقی اومد!
اولش یجورایی متعجب شدم ولی بعدش برام یجورایی منطقی اومد! با دلگرمی گفتم:(نگران نباش intj! اگه واقعا دوسش داشته باشی بهش میرسی!) intj گفت: ممنونم! لبخند زدم و گفتم: خواهش میکنم.
از زبان enfp: صبح روز بعد همه تو خوابگاه داشتیم برای کلاس ها آماده میشدیم، بعد از کلاس ها جشن توی مدرسه بود و همه اونجا بودن. برای جشن خیلییی زیاد ذوق داشتم، چون intj هم گفته بود میاد. یه چیز دیگه ای هم هست. میخوام احساسمو نسبت بهintj بگم. و واقعا نمیدونم قراره چجور واکنش نشون بده. امروز سر تمام کلاسا intj واقعا عجیب باهام رفتار میکرد و یه جوری نگام میکرد. به هر حال ما کلاسا رو تموم کردیم و رفتیم به خوابگاه تا برای رفتن به جشن حاضر شیم.
من وقتی لباسا و آرایشم و انجام دادم منتظر بقیه موندم. همه واقعا میدرخشیدند و خوشگل شده بودن. من ترجیح دادم کمی زودتر برم چون متنفر بودم تا صبر کنم. وقتی تو راهرو بودم ناگهان intj روبه روم ظاهر شد. فکر کردم الان که فقط ما دو تا تو راهرو ایم بهترین موقعس برای اینکه احساسمو بهش بگم. به طور باور نکردنی intj نزدیکم شد و گفت:(سلام enfp!) گفتم: سلام! برای چند دقیقه سکوت کردیم. بعد من گفتم:(intj من باید بهت یه چیزی بگم.) جواب داد: چیی؟ گفتم:(یکم گفتنش سخته ولی من م...ن دوستت دارم!)
میدونم این پارت چرته واقعا! به بزرگی خودتون ببخشین 💜 سعی میکنم پارت بعدی رو زود بنویسم o(╥﹏╥)o
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرت نبودد عالی بود❤
مرسیی عزیزم:) 💜
پارت بعد ؟
ناظر هنوز منتشر نکرده💜 (๑˙ー˙๑)
اولین لایک و اولین کامنت
مرسییی عزیزم:) 💜
اخخخ جوننن پارت جدیدددد ♥♥