های کیوتیا❤️❤️ ببخشید این پارت دیر شد الان یه هفته تو بررسی بود حذف کردم دوباره دارم مینویسم❤️❤️❤️ دیگه از درسام و اون امتحانه فارق شدم و فعالیت ها بیشتر میشه❤️❤️❤️❤️
خب صوییتام اگر دوست دارید خواهشا لایک کنید و لطفا لطفا کامنت بزارید 💜 💜 💜 با کامنت های شما خستگی از تنم در میره و باعث میشه انرژی بگیرم تا پارت های بهتری رو برای شما کیوتی ها بزارم💜💜💜خب قبل از ادامه داستان میخواستم چندتا از شیفت هارو ببینید بزنید اس بعد...
شیفت هدر به خرگوش💜⬅️🐇
شیفت هرماینی به گربه ❤️⬅️🐈
شیفت دراکو به عقاب🖤⬅️🦅 بریم برای ادامه داستان....
از زبان هری💚:از کلاس بیرون اومدیم خیلی ناراحت بودم با پرخاش به هدر گفتم: «این چه کاری بود؟ تقصیر من بود..». - ای بابا هری چیزی نشده که... اون ع... عموی منه بهم سخت نمیگیره. +مطمئنی؟ - آره نگران نباش بیا بریم به کلاس نگهداری از موجودات جادویی برسیم..... "5 دقیقه بعد". هاگرید: «خب امسال شما قراره روش های دفاع در برابر موجودات خطرناک جادویی رو یاد بگیرین.. البته به نظر من هیچکدوم خطرناک نیستن..... خب امروز دفاع در برابر یه مشت مار کوچولو رو یاد میگیرین اسمشون دنجراسنیکه. اونا خطرناک نیستن فقط یکم زهرشون پوست رو اذیت میکنه بنابراین...». - حتما میخوای بگی باهاشون مهربون باشیم نه؟ مسخرست. مالفوی بود که دوباره میخاست هاگریدو ضایع کنه رون اومد یه چیزی بگه ولی هدر زودتر اقدام کرد.... - یعنی میگی از پس چندتا مار هم برنمیای😏. +......................... از زبان هدر 💜 :بعد از کلاس بچه ها رفتن استراحت کنن منم رفتم به طرف دفتر پروفسور اسنیپ... وای خدا رحم کنه معلومه بدجوری از من متنفره😰.....
رسیدم به دفتر پروفسور اسنیپ و در زدم🚪 صدای سرد و بی روحش رو از پشت در شنیدم و موهام سیخ شد: - بیا تو دوشیزه پاتر. +فکر کردم باید به اسم اسنیپ عادت کنم؟! - خوش ندارم تو خلوت خودم هم مایه ی ننگی مثل تو رو با خودم هم نام بخونم. +من مایه ی ننگم؟!؟! خیلی نارحت شده بودم. - بیسار از این زبون درازی نکن بیا بشین پشت این میز. و به میزی قهوه ای رنگ اشاره کرد که روش فقط یه دونه سوزن بود. چشمی گفتم و رفتم نشستم. پروفسور اسنیپ : « این سوزن رو دوبار تو هر هر انگشتت فرو میکنی تو هر ده انگشتت فهمیدی؟». - بله. +خوبه شروع کن. - فقط.... +چیه؟! - این خلاف قوانین نیست؟! +تو و اون برادرت از قانون چیزی حالیتون نمیشه پس جلوی زبونتو بگیر و شروع کن حالا!!!!
خیلی بد بود هر دفعه سوزن داغ تر میشد📍🥵. بالاخره تموم شد. سرفه ای کردم تا متوجه من بشه: - اهمممم. +تموم شد؟. - بله. +اون کتاب های قفسه پایینی رو میبینی؟! - بله. +خوبه رو هر دستت دوتا بزار و سعی کن تعادل رو حفظ کنی فهمیدی؟. - چچچچی؟؟؟ اما اونا که خیلی گنده ن. +شروع کن. واییی اصن یه وضع ناجوری بودد انقد کتابا سنگین بود که دستم داشت کنده میشد📔📕. یهو سرم تیر بدی کشید انگار یه خنجر توش فرو کرده باشن... نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و کتابا از دستم افتاد رو پای اسنیپ که اومده بود از قفسه کناریم یه کتاب برداره... ترسیده نگاهش کردم که یهو جوری بهم سیلی زد که افتادم رو زمین و سرم بدتر از قبل تیر کشید💔. گریم گرفته بود ولی نباید گریه میکردم... نباید... 🥺. سرم داد کشید: « گ. م. ش. و بیرووووون.... نمیخام ببینمت». کیفم رو برداشتم و توی راهروی تاریک و خالی شروع به دویدن کردم.... بغضم ترکید💔صدای هقق هققم توی راهرو پیچید. رفتم جلوی تابلوی بانوی چاق..... خدای من اسم رمز چی بود؟! سرم داشت میترکید یه لحظه آرزوی مرگ کردم 😭. یه دست گرم روی شونه م نشست. سرم رو برگردوندم و با چهره ی زیبا ی هری مواجه شدم💔. - هدر چی شده؟؟! چرا گریه میکنی.؟؟ +هقق هقق. - خیله خب بیا بریم تو... و رو به بانوی چاق گفت : «جنگاور». تابلو کنار رفت... هری من رو برد داخل و نشوند روی کاناپه کنار شومینه..
یهو هرماینی اومد پایین... - عههههههه تو اینجایی دختر منو زهره ترک کردی.. وا چرا داری گریه میکنی؟!؟!؟! +نمیدونم... عه نکنه اسنیپ بهت سخت گرفته؟. خودمم نمیدونستم بخاطر چی گریه میکنم. رفتار اسنیپ...... سردردم..... کل بدبختیام. خیلی ناگهانی بلند شدم. هری نگاهی سر شار از نگرانی بهم انداخت که هرماینی گفت: «هری نگران نباش الان میبرمش خوابگاه باهاش حرف میزنم». هری با دلواپسی گفت : « باشه پس شب بخیر». و اومد جلو ی منو پیشونیم رو ب. و. س. ی. د. هرماینی هم منو کشید برد اتاقمون.... دیگه بس بود باید واسه یکی میگفتم تا سبک بشمو...کی بهتر از هرماینی؟! پس شروع کردم::::
«هرماینی گوش کن... من باید واقعیت رو بهت بگم... من برادرزاده اسنیپ نیستم! خب حالا بعد میفهمی من کی هستم.. پدر و مادرم برای امنیت منو به یه خانواده ی ماگل سپردن و خودمم تازه فهمیدم... اونا باهام خیلی مهربون بودن اما زمانی که بچشون یعنی تیم به دنیا اومد مادرخوندم رو ازدست دادم. پدرخوندم افسرده شد و همین سبب بیکاریش شد و دیگه نمیتونست از ما نگهداری کنه پس مارو به یکی از دوستای مورد اعتمادش سپرد. خانواده ی اونا متشکل بود از دوست پدرخوندم و همسرش که در بدو ورود ما خوب نشون میداد اما کم کم همه چی تغییر کرد. تیم اونموقع یکسالش بود و نیاز به مراقبت داشت اما آماندا یعنی همون زن اهمیتی نمیداد و منه 7 ساله همه کارای اونو میکردم. وقتی تیم سه ساله شد خب بچه بود دیگه چیز میز میشکند و خرابکاری میکرد و آماندا منو مقصر میدونست برای همین خیلی ازش کتک میخوردم. یبار تیم زد گلدون محبوب اونو شکوند و اون سعی کرد منو تو وان حموم خفه کنه. ترسیده بودم و دوست پدرخوندم هم اهمیتی نمیداد برای همین رفتم اداره ی پلیس اما اونا گفتن نمیتونن چون یه مادر بچشو کتک زده چیزی بهش بگن درحالی که اون به قصد کشت مارو میزد..
یروز مدیر مهدکودک به تیم به عنوان جایزه پول داد و شب تیم هی ازم میپرسید با این پول چیکار کنیم... اما من همون روز چون آماندا فهمید رفتم اداره پلیس منو بدجور زده بود و من گوشم درد گرفته بود پس بهش گفتم فردا درباره اش تصمیم می گیریم اما آماندا اومد تو اتاق و پول رو دید و به تیم گفت چرا پول اونو دزدیده. تیم ترسید و پولو بهش نداد و یه عالمه کتکش زد و در نهایت..... مگه یه بچه سه ساله چقدر تحمل داره؟ تیم مرد. یعنی خب کشته شد و قتل گردن من افتاد اما پدرخوندم که حالا کمی وضعیتش مصاعد شده بود برام وکیل گرفت چون میدونست من تیم رو عین داداشم میدونستم و خیلی دوسش داشتم. خلاصه اون زن به زندان رفت اما آخرین باری که کتکم زد سعی کرد ر. گمو بزنه که خب پدرخوندم به موقع رسید.
من گذشته افتضاهی داشتم و حالا آخرین رازمو بهت میگم.. اسم من هدر لیلی پاتره. دختر لیلی و جیمز پاتر. برادر هری...» و زدم زیر گریه... هرماینی خشکش زده بود: «ت... تو خواهر... هری هستی...؟ چرا نگفت... نگفتی سرپرستیت رو به عهده بگیره... این همه بلا سر توی 9 ساله اومده بود؟؟؟ باورم نمیشه». آرام گریست و من را در آغوش گرفت. یکدیگر را در آغوش گرفتیم و تا نیه شب گریستیم... بهش قول دادم صبح نامه ی مادرم رو بهش نشون بدم...
خب اینم از این پارت 💖 ❤️ 💖 ❤️ 💖 امیدوارم خوشتون اومده باشه 🎀 اگه دوست داشتی لایک کن و یه کامنت هم بزار تکنسسس💖💖💖ناظر گرامی خواهشا رد یا شخصی نشه و زودی منتشر شه 🎀🎀💖اس بعد چالش...
چالش :بنظرتون هری بفهمه هدر خواهرشه ری اکشنش چیه؟ با یه ایموجی نشون بده... لایک و کامنت فراموش نکنید 🍕 🍔 بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اسنیپ روخیلی بد توصیف کردی چون میدونست هدر دختر لیلیه بهتر باهاش رفتار میکرد
ج.چ: 😂🙂 ( چون که فکر کردن هدر داره شوخی میکنه😂)
جچ
😳
مرسی بابت کام💫
قلبمممم فدای هدر بشممم
خیلی باهاش بد رفتار کرددد
آخی عزیزم❤️❤️