آنچه گذشت من قول میدم برک رو نابود می کنم به جزیره مدافعان بال خوش آمدی
باورم نمیشد. اون ها با اژدها ها دوست هستند. اون ها رو آزاد می کنند. سریعا به مالا پیام دادم و درخواست کمک کردم. نه برای شکست اونا. برای اینکه باید چیکار کنم. مالا بهم گفت که برم از داخل زربه بزنم. برم تو جمعشون ببینم دوستن یا دشمن. یه مالا پیام دادم و گفتم ممنون. تصمیم گرفتم به روش خودم انجامش بدم. یکی به اسم اسناتلات رو گرفتم و سرش رو به زمین فشار دادم(تو عکس هست) بهش گفتم منو ببره پیش پسر رئیس قبیله برک. گفت باش. وقتی هیکاپ رو دیدم بهش گفتم سوار بی دندون شه و دنبالم بیاد. بهش گفتم دوست دخترت هم بیار. گونه آسترید سرخ شد و همینطور مال هیکاپ. هیکاپ گفت که دوست دختر نداره. بهش گفتم که باش پس تنها بیا. فقط افراد عضو خانواده رئیس قبیله میتونن بیان. گفتم شاید به خاطر رفتار من با اسناتلات به من اعتماد ندارین. هیکاپ سوار بی دندون شد و اومد. ازم پرسید که میخوام باهاش بیام یا نه. سوار نایتستار شدم و گفتم نه ممنون. بهش گفتم دنبالم بیاد. وقتی رسیدیم دیگه غروب شده بود. رفتیم رو یه صخره. یه جایه رمانتیک بود. بهم گفت که برای چی آوردمش اینجا.بهش گفتم که قراره یه جنگ بین قبیله برک و فیوری بشه. گفت که من دقیقا چهجوری میدونم. بهش گفتم که داستان کوتاه رو میخواد یا طولانی شو. گفت طولانی با تمام جزئیات.(برای اسکایلار از ♧و برای هیکاپ از⊙)
♧من دختر رئیس قبیله فیوری هستم
⊙باید حدس می زدم
♧وایسا داستان کامل رو بشنوی. ۸ سالگی نایت استار رو دیدم. دمش زخمی شده بود. کمکش کردم بعد پدرم و بقیه قبیله فهمیدن. برای ۶ سال از قبیله اخراج شدم. وقتی ۱۴ سالم بود برگشتم. اونا فکر میکردن شما دارین ارتش اژدها درست می کنین. و پدرامون رابطه خوبی با هم نداشتن. پدرم بعد از زبان تبعیدم بازم میگفت خیانت کارم.بهش گفتم برک رو نابود می کنم تا ثابت کنم خیانت نکردم. ولی وقتی جاسوسی شما رو کردم، فهمیدم مثل من اژدها ها رو دوست دارین. نمیدونم دارم چیکار می کنم. به نظر میاد درسته. فردا پدرم با ناوگان حمله می کنه.
⊙و تو که انقدر تنهایی و مشتاق اینی که اعتماد قبیله رو جلب کنی، چرا گفتی؟
♧نمیدونم. به نظر کار درستی بود.
⊙به هر حال چجوری جلوش رو بگیریم؟
♧احتمالا یه خیانت کار بزرگ می شم ولی، چاره نیست
⊙این رو بدون اینجا یه خیانت کار نیستی
پریدم تو بغل هیکاپ. بعد یهو خودم رو جمع و جور کردم و گفتم ببخشید یهو اینطور شدم، خیلی وقته کسی باهام مهربون نبوده.هیکاپ بغلم کرد و گفت که دیگه تنها نیستم. من برای تشکر گونش رو بوسیدم. بعد سوار نایت استار شدم و رفتم. به فیوری که رسیدم، پدرم گفت که امیدوار هست که برای کمک اینجا باشم. کل جزیره با خاک یکسان شده بود، اژدها ها حمله کرده بودند. به پدرم گفتم که یه معامله براش دارم، بین یه رئیس قبیله و دخترش. پدرم با کنجکاوی گفت که گوش میده.(برای اسکایلار از ♧و برای پدرش از ♤)
♧من تمام اژدها ها رو میبرم ولی در عوض شما به برک حمله نکنید. 🙏🏻
♤میدونی که این کار تو رو یه خیانت کار بزرگ می کنه؟😤
♧اهمیت نمیدم
♤یعنی چی که اهمیت نمیدی🤯
♧تنها کاری که شما برای من کردین این بود که منو تبعید کنید، شکنجه بدید، ولی برکی ها هوای من رو داشتن، اینجا رسما اعلام میکنم من دیگه عضو این قبیله نیستم😠
♤معامله قبوله. اژدها ها رو ببر و ما حمله نمی کنیم ولی دیگه هرگز برنگرد👹
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (3)