Надеюсь, вам понравится эта маленькая история...!)
در خونه رو باز کرد... چراغ ها روشن بود و خبر از حضور هم خونهای و هم دانشگاهیش میداد... جئون جونگکوک!... چند وقتی بود که به کوک حسای مختلفی داشت... ولی خب... مامان و باباش براش دوست دختر پیدا کرده بودن و کوک خبر نداشت که اونو مامان باباش براش پیدا کردن و تو این مدت کوک رفتار های عجیبی از خودش نشون میداد... تهیونگ میدونست کوک هم حسایی بهش داره بخاطر حرفایی که یه شب بارونی توی بالکن زمانی که داشتن قهوه مینوشیدن کوک بهش گفت:«وقتی تو نگاهم میکنی دیگه چیزی اهمیت نداره؛ نه درد نه غم نه هیچ چیز دیگه ای. فقط تو مهمی و نگاهت که میخوام توش گم بشم...»
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
27 لایک
گریه چیه باباا..
عالی فرند زیباروم
تنکت بیب!
براوو بیبی... خیلی قشنگ بوددددد
فداتشم آنجل؛)
خدانکنه ک بیب~