

همینجور توی کتابخانه بین قفسه ها قدم می زدم فردا روز خیلی مهمیه روزی که بلاخره می تونم برم هاگوارتز و...توی فکر بودم که یادم افتاد عمو الان بیدار می شود. سریع از پله ها بالا رفتم و به آشپزخانه رسیدم.هیچی بجز آب پرتقال نداشتیم ! الان چیکار کنم؟!یکدفعه در کتاب فروشی باز شد مشتری اونم الان ساعت ۷ صبح ؟؟؟! از نرده ها سر خوردم و اومدم پایین ناگفته نماند که کم مونده بود با سر بیفتم. آه خانم بلر بود. خانم بلر همسایه ما هستند و دخترخاله خانم مالکین .اومد سمتم و گفت :سلام ویولت جان ؟_ سلام خانم بلر..میتونم کمکتون کنم؟_ راستش یکم کیک شکلاتی درست کردم آوردم شما هم تست کنيد _ وای ممنون !.خانم بلر خداحافظی کرد و رفت چقدر خوب شد ! صبحانه امروز جور شد . سریع از پله ها بالا رفتم. دو تیکه کیک را توی دو تا ظرف جدا گذاشتم و کنار ظرف ها لیوان آب پرتقال گذاشتم که عمو وارد شد و گفت : سلام ویولت صبحت بخیر_ سلام صبح بخیر عمو جان_ کیک شکلاتی کجا بود ؟_ راستش ...خانم بلر آورد _ که اینطور...بعدا ازش تشکر می کنم ولی کیک و آب پرتقال برای صبحانه؟ _ هیچی دیگه نداشتیم._ باشه. من و عمو نشستیم و کيک و آب پرتقال خوردیم. به به!عالی بود! بعد از خوردن صبحانه به طبقه پایین رفتیم .حدودا نیم ساعت بعد در کتاب فروشی باز شد. نگاهی کردم خانم مالفوی و دخترش اومده بودند. عمو شروع به صحبت کرد:
سلام خانم مالفوی خوش آمدید کمکی از دستم بر میاد ؟_ راستش یک کتاب می خواستیم کلارا.دختر مو زردی که اسمش کلارا بود گفت : بله مادر_ چه کتابی میخواستی؟.دختر برگه ای را روی میز گذاشت عمو آن را برداشت و به من داد و گفت : ویولت این کتاب را بیار. برگه را گرفتم نگاهی به برگه انداختم : کتاب جادو های پیشرفته مخصوص سال اولی ها . به سمت قفسه ی مخصوص سال اولی ها رفتم . جالبه خانم مالفوی و دخترش قبلا اومده بودند اما بازم اومدند.کتاب را از قفسه برداشتم و روی میز عمو گذاشتم . خانم مالفوی کتاب را برداشت و با دخترش بیرون رفت. از روی کنجکاوی به عمو گفتم :عمو با خانم مالفوی قبلا آشنا بودی؟_ بله همکلاسی بودیم_ که اینطور. بعد از خانم مالفوی چند مشتری دیگر هم اومدند و کم کم ظهر شد .عمو پیشنهاد کرد : چطوره بریم رستوران؟ _ موافقم. از کتاب فروشی بیرون رفتیم و عمو در کتاب فروشی را بست. تصمیم گرفتیم به رستوران خانم لارا بریم. حدودا ربع ساعت تا رستوران راه بود و ما هم پیاده بودیم. عمو گفت :ویولت_ بله_ از اینکه میری هاگوارتز خوشحالی؟_ بله خیلی اما..._ اما چی؟_ شما توی کتاب فروشی تنهایید و اگر اتفاقی..._ ویولت نگران نباش تازه خانم بلر هم نزدیک ماست یک وقت هایی بهم سر میزنیم_ ولی_ ولی نداره بجنب که زودتر به رستوران برسیم،وای یادم رفت !_ چی؟_ برات حیوان خونگی نگرفتم. راهمو عوض کردیم و رفتیم به مغازه آقای اندرسون . وارد شدیم اونجا حیوان های خیلی قشنگی بود! اما یک جغد توجه من را جلب کرد. جغد قهوه ای رنگی بود فکر کنم دختر بود به عمو گفتم : عمو من این جغد را میخوام_ باشه. آن جغد یک لحظه به من نگاه کرد وای چه چشم هایی داشت ! آن جغد را خریدیم و از آقای اندرسون تشکر کردیم و بیرون رفتیم...
فردا : ویولت و عمویش روبروی دروازه سکوی نه و سه چهارم ایستاده بودند . ویولت گفت : عمو اینجا که سکوی نه است _ خب _ اما توی بلیط گفته بود نه و سه چهارم. عمویش گفت : قفس جغدت را به من بده . ویولت قفس جغدش را به عمویش داد و گفت :خب باید چیکار کنم؟_ ستون روبرویی رو می بینی؟_ بله_خب حالا با سرعت به طرفش برو _ چی؟_ برو ویولت! ویولت با سرعت به طرف ستون رفت و چشمانش را بست و خودش را در سکویی شلوغ با نام سکوی نه و سه چهارم دید. کمی بعد عمویش هم آمد. عمویش چمدان و قفس جغد ویولت را که جغدش در آن خوابیده بود به ویولت داد و گفت : مثل اینکه قطار داره حرکت می کنه !_ عمو دو.س.تون دارم _ منم همینطور ویولت برادر زاده عزیزم. قطره اشکی از گونه ویولت چکید ._ دیگه وقت رفتنه ویولت ._ خداحافظ عمو _ خداحافظ ویولت !. ویولت سوار قطار شد . قطار کم کم داشت حرکت می کرد. نفس عمیقی کشید و به دنبال کوپه خالی ای گشت . چشمش به کوپه ای خالی افتاد . وارد کوپه شد و چمدان و قفس جغدش را در کنارش گذاشت. کمی بعد صدایی آمد و قطار شروع به حرکت کرد. در چمدونش را باز کرد و کتابی را درآورد به نام : جادو های خاص و مشغول خواندن شد . حدودا ربع ساعت گذشت که دختری وارد کوپه اش شد. دخترک تا اون رو دید گفت : یک وزغ ندیدین؟ دخترک چشمش افتاد به ویولت و گفت : ویولت!_ هرماینی_ خوشحالم می بینمت ._ منم همینطور داری چی میخونی ؟_کتاب جادوهای خاص _که اینطور منم دارم دنبال وزغ نویل یکی از دانش آموز ها میگردم خب توی هاگوارتز می بینمت. ویولت لبخندی به هرماینی زد و مشغول خوندن شد . چند ساعت گذشت که یکدفعه..
در کوپه ویولت با شدت باز شد و دختری وارد شد . موهای زرد و چشم های خاکستری رنگی داشت و وارد کوپه شد . گفت : وای از دست متیو و دراکو و دلفی . همینطور داشت با خودش حرف میزد که چشمش به ویولت افتاد و به لحن سردی گفت : تو ؟!_ ویولت هستم تو هم باید کلارا باشی؟_ بله درسته قبلا دیدمت؟!_توی کتاب فروشی همدیگه رو ملاقات..._ اها که اینطور...ببخشید وسط حرفت پریدم من کلارا مالفوی هستم و شما؟_ ویولت خوشوقتم _ تو دورگه ای ؟ ببخشید که این سوال را می پرسم راستش پدر و مادرم خوششون نمیاد با دورگه ها و ماگل زاده ها دوست بشم متاسفم_ من اصیل زاده ام _جدی چقدر خوب! پس میتونیم دوست باشیم_ کاشکی توی یک گروه بیفتیم_تو اسیلترینی نیستی درسته ؟_ آره_ خب لطفا همچین آرزویی نکن چون پدرم خوشش نمیاد _ باشه _ راستی تو اصیل زاده چه گروهی... . يکدفعه در کوپه با شدت باز شد و دختر مو سیاهی وارد شد و شروع به صحبت کرد :اِ تو اینجایی کلارا !...از دست این متیو!_ بازم دع.واتون شد ؟_ بله پرسیدن داشت؟. کلارا ساکت شد و چشم دخترک مو سیاه به ویولت افتاد و گفت : تو چجوری جر.ئت کردی وارد کوپه من بشی؟_ ببخشید اما من اول اینجا بودم اونوقت چجوری می گید کوپه من؟ _ اسیلترینی اصیلی؟_ نه اصلا مثل تو نیستم_ پس یک گریفیندوری..._ تو دلفی ریدلی درسته ؟_ بله مگه میشه کسی منو نشناسه؟!. کلارا گفت : بچه ها بس کنید_ کلارا آروم باش باید حساب این گریفیندوری اح.مق رو برسم؟_ حالا چه اصراری داری من گریفیندوریم؟_ چون میدونم هافلپاف نیستی!_ بهتره بدون مطمئن بودن نظر ندی _ اصلا یک اصیل زاده ای یا یک گند.زاده ؟. دلفی چوب دستی اش را از رداش در آورد و گفت :زود باش جواب بده...کلارا ایستاد : به عنوان یک اسیلترینی زیادم باهوش نیستیا_ چی گفتی ؟. کلارا با صدای بلند گفت : بچه ها بس کنید _ دلفی : ولی کلارا_دلفی اصلا بیا بریم. کلارا چشمکی به ویولت زد و گفت : دلفی زود باش. دلفی و کلارا رفتند اما قبل از رفتن دلفی...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
د پارت بده دیگههههههههه
آخه میدونی زیاد حمایت نشد 😔🤌🏻
ولی باز شاید اگه یک درصدم بزارمش توی وبلاگ ساغر میزارم چون اینجا دیگه نمیشه فن فیک نوشت 😄🤍
منظور از فن فیک اینا نیستا منظور واسه آدمای واقعی و بازیگرا و خواننده هاس وگرنه فن فیک هری پاتر میراکلس و... مشکلی نداره
واقعا ؟ 💔
ولی دیگه کلا داستانام رو توی وبلاگ ساغر میزارم اونجا راحتتره و دیگه بدون ناظر پست ها منتشر میشه 😄
تا ادامه رو نگیریم آروم نمی گیگیریم👏👏👏👏
ممنون تینا 🥰
آجی اومدم به لیست دوستام اضافت کنم دستم خورد آنفالوت کردم😑 ولی دوباره فالوت کردم🫐
پارت بعد رو کی مینویسی؟
حمایت نشد بنابراین ننوشتم اما توی برنامم هست 😄
چرا پس؟ میخوای برات داستانت رو تبلیغ کنم؟ (هر چند تا الان تبلیغ نکردم)
وای ممنون 🥰
خب پس یه تست طنز میسازم که بازدید زیاد بخوره بعد اونجا داستانت رو تبلیغ میکنم.
خیلی قشنگ بود. میتونم به لیستم اضافه کنم؟
البته چرا که نه 💞