
هوا تقریبا تاریک شده بود.باران شدیدتر و بالهایم لرزان تر میشدند.سرگردان دنبال سرپناهی بودم.باران تقریبا جلوی دیدم به اطراف را گرفته بود و قطرات بزرگش هر لحظه مرا ضعیف تر میکرد.
چشمانم به نوری افتاد،روشن و گرمابخش.بدون اینکه فکر کنم چيست بال زدم و برای رسیدن به آن تقلا میکردم.به شیشه ای برخوردم.کمی دقت کردم فهمیدم پنجره است.کمی از آن باز مانده بود پس خود را به داخل رساندم.
ناگهان آن نور روشن را در روبه روی خود یافتم.کوچک بود اما برای من که سرما تمام وجودم را فراگرفته بود بسیار امیدبخش بود.شروع به حرف زدن کرد:میدانستم از پس این باران مرگ بار برمی آیی._تو مرا دیدی؟+از اولش،از وقتی کرمی کوچک بودی و پیله ی خودت را درست کردی.از آن بیرون آمدی و تبدیل به پروانه ای بالغ و خارق العاده شده ای.
در تمام لحظات زندگی ات من دقیقا از همین جا تو را تماشا میکردم. او چه میگفت؟متوجه حرف هایش نمیشدم.نکنه سرما بر من اثر کرده بود و خیالاتی شده باشم؟_وقتی انسانها خانه ات را ویران کردند من درست در پشت این پنجره منتظرت بودم و امروز بالاخره توانستم تورا از نزدیک ببینم،چقدر بزرگ شدی!
افسوس که من دیگر زمانی ندارم.تمام این حرف ها را وقتی میزد که در حال آب شدن بود._خداحافظ دلبندم.زندگی ات طولانی و پر امید باشد...و خاموش شد. پس من کسی را داشتم که تمام مراحل زندگی ام در حال تماشای من بود و حالا که او را پیدا کردم او از نزد من رفته است. بیایید به افراد زندگی مان که خیلی کم رنگ بنظر می آیند نیز توجه کنیم،شاید دیگر نباشند!..
این داستان هم تموم شد این اولین داستانی بود که نوشتم نظرتون دربارش چیه؟خودم میدونم خیلی غمگین بود خوشحال میشم لایک کنید و برام نظر بزارید بنظرتون داستان نویسی رو ادامه بدم؟ لطفا برام ایده بدین که داستان بنویسم یا چند جمله از چیزی که تو ذهنتون هست رو برام بنویسین که ادامش بدم مرسی بابت همراهیتون^^
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وقتی انسانها خانه ات را ویران کردند...
:)