ناظر عزیزم لطفا منتشر کن:) -تابع قوانین تستچی
_صبح روز بعد_ ادرین:« صبح با صدای زنگ الارم گوشیم از خواب بیدار شدم. ساعت ۸ صبح بود، به یاد این افتادم که به مرینت گفتم فردا صبح باهم دیگه بریم شرکت. برای همین سریع از تخت خواب دل کندم و لباس هامو پوشیدم، صبحونه معمولی ای خوردم و وسایلمو برداشتم و از در خونه بیرون رفتم. وقتی به پارکینگ رفتم و با ماشین مرینت مواجه شدم مطمئن شدم نرفته و منتظر من بوده یا به عبارتی هنوز اماده نشده. یه ماشین دیگه {پورشه} هم توی پارکینگ بود که تاحالا ندیده بودمش. سوئیچش روش افتاده بود و حدس زدم که احتمالا پدر این ماشین رو برام فرستاده. با صدای زنگ گوشیم دیگه کاملا مطمئن شدم. جواب دادم و صدای پدر پشت تلفن اومد:« ماشین جدید رو دیدی؟.» _سلام! اره دیدم ممنون. _اصلا دلم نمیخواد دوباره بگیری ماشینتو نابود کنی خب؟ من پول اضافی ندارم که هربار برات یه ماشین جدید بفرستم فهمیدی؟. _اره فهمیدم. _حالا این موضوع رو ول کن کارت با اون دختره چیشد؟. _متظورتون مرینته؟. _حالا هرچی!! چیکارش کردی؟. _آمم..باهم رفتیم رستوران، بیمارستان، دریا و اخرم خونه هامون..راستی پدر تو از قصد یه خونه کنار خونه من براش گرفتی؟. _معلمومه که اره! فکر کردی واسه چی باید برای یه کارمند جدید خونه بگیرم؟ من نه حوصله ی این چیزا رو دارم و نه پولش رو که اجاره شش ماه دختره رو بدم!. _اها باشه. _حالا خوب گوش کن ادرین من اصلا وقت اینو ندارم که شما این دست و اون دست کنید! هرچه زودتر یه کاری کن چون من وقت اضافی ندارم میفهمی؟ ندارم!. _باشه پدرررر! یه کاریش میکنم هرچه سریع تر. _خوبه! راستی دیشب خواهرت برام زنگ زد. _منظورتون امانداست؟. _اره. چی گفتی به این دختره که گیر داده می خوام برگردم. _من که چیزی نگفتم. _دروغ نگو ادرین! خودش بهم گفت که تو بهش گفتی با من حرف میزنی که برگرده همینجا بره دانشگاه. _ یادم رفته بود اصلا..خب اماندا میگه وقتی الارا همینجا درس میخونه منم میخوام برگردم. _الارا به این دلیل اینجا درس میخونه که سوفی نمیخواد دخترمون ازمون دور بشه. _مادر منم هیچوقت دلش نمیخواست بچه هاش برن کشور غریب درس بخونن!. _ادرین دیگه راجب اون زن بامن حرف نمیزنی فهمیدی؟ اون اگر مادر بود به همون اسونی مارو ترک نمیکرد. _پدر خودت میدونی دلیل اینکه بهت کمک میکنم اینه که میخوام هرچه زودتر مامانمو پیدا کنم. _اررررره میدونم! چون تو از اون بچه هایی نیستی که همینجوری الکی به پدرشون لطف کنی صد رحمت به بچه های دیگه. _ پدر کاری نداری دیگه؟. _ نه ندارم. _«خدافظ.» تلفن رو قطع کردم و اهی کشیدم. مردمم پدر دارن ماهم پدر داریم..بعضی وقتا واقعا پشیمون میشم که چرا دارم کمکش میکنم و اون دختره رو اذیت میکنم..چون هیچکی لیاقت اینو نداره که گول بخوره. من واقعا دارم به چه آدمی تبدیل میشم؟ همینجور که با خودم توی ذهنم صحبت میکردم با شنیدن صدای اسانسور و بیرون اومدن مرینت از اسانسور از ضمیر نا خود آگاهم بیرون اومدم. کت و شلوار طوسی رنگی پوشیده بود و موهای خیلی بلندش رو دم اسبی بسته بود. بهش خیره شدم ولی اون بدون اینکه به من توجهی کنه راهش رو به سمت ماشینش گرفت. یکدفعه به خودم اومدم و به طرفش رفتم و جلوش ایستادم. می خواست بره که مانعش شدم و گفتم:« کجا میخوای بری؟.» جواب داد:« شرکت.» ادرین:«مگه قرار نبود باهم دیگه بریم؟.»
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک