خوب بالاخره از درس رها شدم، ویه داستان ساختم، اسم نداره عنوان:ویرایش شده ی بخشی از کتاب یادگاران مرگ به عنوان شخصیت یک
۲۰ دقیقه بود که همه جا را سوکت مرگباری احاطه کرده بود. ا/ت داشت برای آخرین بار از دوستانش خداحافظی می کرد که دراکو از راه رسید.به سمت ا/ت دوید محکم اورا در آغوش خود فشورد و وبا صدای بغض آلود از او خواهش کرد که نرود! ا/ت گفت:«دراکو خواهش می کنم،من باید برم،این همه آدم به خاطر من مردن،باید جلوی این جنایت رو بگیریم!» دراکو با همان صدای بغض آلود گفت:«نه مهم نیست،تو نباید بری،اون تورو می کشه!و همه ی دنیا رو از من می گیره!» ا/ت به زور خود را از آغوش دراکو جدا کرد و گفت:«دراکو منطقی باش.» دراکو بلند داد زد:«من منطقی هستم،نمی ذارم بری!اگه می خوای بری باید از روی جنازه ی من رد شی!»
ا/ت آرام دستش را مشت کردو گفت:«متاسفم دراکو،استوپفای!» ا/ت پس از این کار سریع شنل نامرئ اش را پوشید وبه سمت جنگل ممنوعه دوید! اواسط راه اسنیچ طلایی را از جیبش درآورد و آن را بوسید و گفت من در آستانه ی مرگ هستم! اسنیچ باز شد و سنگ زندگی در آن نمایان شد. ا/ت سنگ را برداشت و سه بار سنگ را از این دست خود به آن دست خود داد.
ناگهان سیریوس،مادرش،پدرش،لوپین،سدریک،هری ویزلی(داداش رون هست)وفردو...(کسایی رو که تو دوست داشتی و مردن)ظاهر شدند و همه دو رتادور ا/ت حلقه زدند. ا/ت بدون هیچ مقدمه و سلام علیکی از آنها پرسید:«درد داره،مردن درد داره؟» مادرش جواب داد:«حتی یه خورده هم نه.» ا/ت پرسید:«پیشم می مونید؟» سدریک نزدیکش آمد و دستانش را گرفت و گفت:«تا آخرش پیشتیم!»
ا/ت لبخند تلخی زدو سنگ را بر روی زمین انداخت و به راه خود ادامه داد. با هر قدمی که بر می داشت یاد آنها می افتاد،همان ها که سوگند خوردند ولی رفتند!اشک در چشمانش حلقه زد.یک روز تک تک آنها تمام وجودش بودند! سدریک، پسری که ا/ت تمام وجودش بود؛از این دنیارفت! پس از آن هری هم رفت! ویا فرد که بازهم او رفت! اما حال این ا/ت بود که دراکو را تنها می گذاشت،پسری که تنها خوشیش ا/ت بود! تمام لحظات شادش با ا/ت بود! اشک از چشمانش جاری شد،قلبش انگار آتش گرفته بود.نمی دانست سرگذشت دراکو بعد او چگونه خواهد شد،حتما خودش را می کشت!وقتی این فکر را کرد،انگار وجودش را تکه تکه کردند!دلش می خواست برگردد،ولی او باید می رفت!او باید می رفت!!
حدود ۱۰ دقیقه بود که ا/ت داشت راه می رفت،دانه های عرق روی صورتش نشسته بودند،با خود گفت:«پس ولدمورت کجاست؟» ناگهان صدای سرد و بی حال ولدمورت را شنید که درحال گفت و گو با بلاتریکس لسترنح بود! _ارباب همه جارو گشتیم،اثری از دختره نیست. _فکر می کردم که می یاد،اون قلب نازک نارنجی داره! _بله قربان اون دختره... ا/ت شنل نامرئی را از روی صورت و بدن خود کنار زد.و بلند گفت:تام من اینجا هستم! همه ی نگاه ها روی ا/ت قفل شد. ناگهان صدای هاگرید که به یک درخت بسته شده بود بلند شد:«نه ا/ت تو باید بری!» هیچکس توجهی به حرف هاگرید نکرد! ولدمورت لبخند سردی زد و گفت:«می دونستم می یای!ا/ت برای مرگ آماده هستی؟» هاگرید بلند داد زد:«نه ا/ت بگو نه!» ا/ت نفس عمیقی کشیدو آرام گفت:«آره» ولدمورت چوبدستی اش را بلند کرد و بلند فریاد زد:«آواداکداورا!»
خوب بخش اضافه😐 بنظرتون اسم داستانم چی باشه؟ و راستی اگه خوشتون اومد ادامشم می ذارم، فقط بگید که دوست داشتید و اون قلب سفید رو قرمز کنید،با تشکر☺️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اسم رمان:تنها تورو دارم
وراستی رمانت عالی است
ممنون🩶🤍
دوسش داشتم🤍🙂
بقیششششش
قشنگ بود:)
عالیی بود ادامه بده…
حالا اسم داستان چی باشه ؟!
ادامه بده جالب بود
باشه💚ممنون که خوندی☺️
قشنگ بود
مو به تنم سیخید
😆ممنون که خوندی
ادامههه بده خیلی باحال بود
👍🏻 ممنون که اومدی و خوندی❤️💚