
خب دوستان بازم یه داستان کوتاست درواقع خیلی کوتاه خب امم امیدوارم خوشتون بیاد ...
هنگامی که ان کلات درشت بر اعماق قلبش نفوذ میکردند کسی اهمیت نمیداد همه اوا تنها به چشم بازنده میدیدند نه به چشم کسی که تلاش کرده تلاش کرده دوباره و دوباره. اما او با خودش عهد کرده بود ‚ عهد کرده بود اجازه ندهد قطرات اشک مانند اتشفشانی فعال بیرون بیایند و بر گونه هایش برقصند
پس فقط ایستاد به سخنان سرد و دردناک انها گوش کرد لبخندی زد و رفت او به پناهگای نسبتا امنش رسیده بود جایی که دیوار ها اجازه نمی دادند کسی به او نزدیک شود جایی که رازهایش همانجا دفن میشدند جایی که قطرات اشکش پاک میشد و اثری از انها به جای نمی ماند . اما اینبار فرق می کرد کلمات خنثی نشده بودند دیوار قلب تپنده اش هنوز ترمیم نشده بود هنوز تحمل حمله دیگری را نداشت ...
پس ان قلب بی گناه خود را چنان بر قفسه سینه دخترک زد که او بر زمین افتاد خواست برخیزد اما پاهایش سست شدند.درخواست کمک کند؟ او نمیتوانست ندایی سر دهد زیرا پدر مادرش در حال صحبت بودند اگر هم میشنیدند به سراغش نمی امدند زیرا او حالا بچه بدی است یا حداقل این تفکر او بود پس در خفا شروع به گریستن کرد گریست و گریست
او کیست که دستش را دراز کرده ظاهرا می خواهد کمک کند اما چرا؟ ظاهرش بیشتر شبیه به روحیست که چهره ای ندارد و تنها دستش را برای یاری رساندن دراز کرده. گرمای ارامش بخشی از ان ساتع میشد گرمایی که قلب دختر بچه را ارام میکرد انگار به او میگفت : «تو خوبی. گریه نکن . من همیشه کنارت خواهم بود » ان شی چنان ارامش بخش بود که دخترک بدون اینکه اختیاری از خودش نشان دهد دست او را گرفت و ناگهان همه چیز محو شد اما او ارام بود خبری از فریاد ها نیست همه چیز بی صداست.
ناگهان فردی از سایه ها بیرون امد به او خوش امد گفت و اورا در اغوش خود فشرد دخترک هم بی اختیار اورا در اغوش گرفت ناگهان آن شخص تبدیل به قاصدکی شد و رفت او حالا میتوانست به خاطر بیاورد که چه شده . درست است طبق معمول او در کارهایش شکست خورده بود پس سرزنش شد سرزنش انچنن قوی بود که بر او پیروز شد در اتاقش ناگهان چشمم به چیزی افتاد ان را قورت داد و دیگر انجا نبود در همین حین فکر میکرد شاید او واقعا تلاشش کافی نبوده ؟ایا اینگونه بود ؟ ایا زمان رفتن فرا رسیده بود ؟ اما برای پاسخ دیر شده زیرا او حالا رفته است. [ایاواقعا این بهترین کار بود ؟] پس او نیز به قاصدکی بدل شد و از انجا رفت :)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلییییییی خیلیی خوب بود...بینهایت عالی هم واسه توصیفش کمه ... واقعا عالی بود...خیلی هم حق بودد ..
جوری که این جمله رو با تمام وجودم درک کردم
«شاید او واقعا تلاشش کافی نبوده ؟» ...
هعی مرسی
حقیقتش بنظرم این توصیف زندگی خیلیاست...
ولی میدونی دردناک تر از این اینه که تو هرگز نمیتونی بفهمی تلاشت کافی بوده یا نه چون هرگز دیگه نمیتونی برگردی و اون کار رو دوباره انجام بدی و این جاست که ادم بین یه دوراهی گیر میکنه ...
خیلی قشنگه😍
فقط یه سوال آخرش مرد درست نفهمیدم چی شد😅؟!
فردا صبح همشو میخونم:))))))
:)💜
💜🍃❤3>