ویلفور،با سرعت به دادگستری رفت و بازجویی از دانتس را شروع کرد،اما بر اساس جواب های صادقانه ای که دانتس داد،فوری فهمید که او بی گناه است. به همین دلیل از او پرسید:《آیا شما دشمنانی هم دارید؟》 دانتس با تعجب گفت:《دشمن؟!من سنی ندارم و از آن گذشته آدم مهمی هم نیستم که دشمن داشته باشم.》 دادیار گفت:《خب،شاید کسی نسبت به شما حسادت کرده؛چون با اینکه نوزده سال دارید،می خواهید ناخدای کشتی شوید و با دختر جوانی که به شما علاقه مند است، ازدواج کنید.شاید این ها باعث شده است کسی به شما
حسودی کند.》 دانتس گفت:《شاید حق با شما باشد،اما من کسی را نمی شناسم.》 ویلفور، نامه ای را که برای دادستان فرستاده بودند به او داد و گفت:《در این نامه کسی شما را متهم کرده که هوادار ناپلئون هستید. خط او را می شناسید؟》 دانتس نامه را خواند و گفت :《نه،اما شاید نویسندهی نامه خطش را تغییر داده است.》 ویلفور پرسید:《خب،راستش را بگو.این اتهام واقعیت دارد؟》 دانتس گفت:《ابداً.اما من همه چیز را برایتان تعریف میکنم. ناخدای کشتی ما قبل از مرگ بسته ای به من داد تا به جزیره ی الب ببرم و خواهش کرد نامه ای هم از همان شخص بگیرم و به فرانسه برسانم.هر کس دیگر هم
جای من بود،این کار را میکرد. آخرین وصیت انسان در حال مرگ،مقدس است.تازه،یک دریانورد باید به وصیت فرمانده اش عمل کند.بنابراین، من هم بسته را بردم و نامهای گرفتم تا در پاریس به کسی تحویل دهم.این کارها را به خاطر ناخدا کردم.》 ویلفور گفت:《احساس میکنم راست میگویی! اگر نامهای را که از الب آوردهای به من تسلیم کنی و قول بدهی در صورتی که برای توضیحات بیش تر احضارت کردیم حتماً بیایی،میتوانی بروی. 》 دانتس با خوشحالی گفت:《بعدش دیگر آزادم؟》 -بله،اما اول باید نامه را بدهی دانتس گفت:《روی میز شماست.وقتی دستگیرم کردند آن را از من گرفتند.》 بعد کلاهش را برداشت که برود.دادیار گفت:《یک لحظه صبر کنید!نامه برای چه
کسی نوشته شده؟ 》 -برای آقای نوارتیه، خیابان کوک هرون،پاریس. انگار صاعقهای به ویلفور برخورد. نامه را برای پدرش فرستاده بودند.فوری آن را باز کرد و خواند.نامه دربارهی نقشه ی ناپلئون بود.نوشته بود که او به زودی با سه کشتی جنگی، جزیره ی الب را ترک خواهد کرد و دوستدارانش در پاریس باید هر لحظه منتظر ورودش به فرانسه باشند. ویلفور بر خود لرزید. اگر کسی میفهمید که چنین نامهای را برای پدر او فرستادهاند، نه تنها شغل دادیاری اش را از دست میداد، بلکه حتی ممکن بود کارش به زندان مخوف شتدیف در مارسی بکشد.فکر کرد شانس آورده که دادستان در مارسی نیست و او به جای دادستان از دانتس بازجویی کرده است. کمی فکر کرد و آن گاه به دانتس گفت:《قسم میخورید که چیزی از نامه نمیدانید؟》
دانتس گفت:《قسم میخورم. 》 -بسیار خب، باید کمی بیشتر اینجا بمانید. من سعی میکنم هرچه زودتر آزادتان کنم.مدرک جرم اصلی شما این نامه است که من آن را از بین میبرم. دادیار، نامه را روی شعله شمع گرفت و خاکستر آن را از پنجره بیرون ریخت و گفت:《نامه را به خاطر شما سوزاندم.پس میبينيد که میتوانید به من اعتماد کنید.》 دانتس گفت:《بله قربان!شما خیلی به من لطف کردید.کاری از دست من برمیآید که برای تان انجام بدهم؟》 -من مجبورم شما را تا شب در دادگستری نگه دارم.اگر کسی از شما چیزی پرسید، حرفی دربارهی این نامه نزنید. ضمناً مواظب باشید که نام گیرندهی نامه را بر زبان نیاورید.
دانتس گفت:《قول میدهم. 》 ویلفور زنگ زد.چند لحظه بعد پلیسی آمد و ویلفور آهسته با او صحبت کرد. آنگاه، به دانتس گفت:《با ایشان بروید.》 وقتی آنها خارج شدند،در حالی که هنوز میلرزید، روی صندلی خود نشست.فکر کرد که اگر نامه به دست دادستان میافتاد، بیچاره میشد. دانتس چیزی از نامه نمیدانست، اما گیرنده ی آن یعنی آقای نوارتیه را میشناخت. ویلفور، نمیتوانست تن به خطر دهد و او را آزاد کند. تصمیم گرفت که دانتس را از سر راه خود بردارد. باید از اطلاعات نامه به نفع خودش استفاده می کرد. با خود گفت:《این نامه می توانست مرا نابود کند،اما حالا من از آن استفاده میکنم و ثروتمند میشوم. 》 سپس،لبخندی زد و با سرعت به جشن عروسی برگشت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (13)