پارت 7:) ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک:) فقط یه داستانه امیدوارم همیشه لبخند بزنی مهربونم:))
با برخورد نور از پشت پرده های رنگ و رو رفته به صورتم چشمامو باز کردم و رو تخت نشستم نگاهی به ساعت قدیمی و ترک خورده روی مچ دستم انداختم ساعت 6 شده بود با عجله از رو تخت بلند شدم و یه آبی به صورتم زدم و رفتم سمت کمد رنگ و رو رفته و پیرهن سفید و دامن مشکی و پیش بند مشکی رنگمو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین با دیدن نشیمن ساکت و سوت و کور نفس عمیقی کشیدم رفتم تو آشپزخونه و قهوه درست کردم و یکم نون از یخچال برداشتم و خوردم و از آشپزخونه خارج شدم و دستمال و تو دستم فشردم و لبخند تلخی زدم و دستمال و روی میز غذاخوری بزرگ کشیدم می دونید؟ گاهی وقتها به این فکر میکنم چی میشد اگه منم یه زندگی مثل زندگی مالفوی ها داشتم؟ اما جوابی ندارم! خب من باهاش کنار اومدم من...با زندگیم کنار اومدم و باید واسه ساختن یه زندگی خوب بجنگم پوزخندی زدم و محکم تر دستمال و کشیدم و تمیز که شد برگشتم تو آشپزخونه و دستامو شستم و پنیر و نون تست و کمی مربا روی میز چیدم و رو مبل نشستم که صدای پا از پشت سرم به گوشم رسید از رو مبل بلند شدم و زیر لب سلامی کردم...صبحانه حاضره آقای مالفوی دراکو : سرمو تکون دادم و پشت میز رو صندلی نشستم اشتها نداشتم ولی یکم نون تست ولی مربا خوردم و به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم سرم درد میکرد ماریا : کمی آب واستون بیارم؟ دراکو : نه...
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
28 لایک
عالی بید 💚💚
مرسی بیب
عالییی
خیلی خوب مینویسی
مرسی زیبا؛ باعث افتخارمه خوشت اومد بیب
عالییییی پارت بعدددد
تنکک یوو گرل
عاولی
تنکک لاوم
عالیی:)
ممنونمم