سلام گایز🖐 امروز امدم با یه داستان تخیلی حتما بخونید و لایک کنید❤😊😘
از زبان اریک : امروز روز خسته کننده ای بود توی دبیرستان روز خوبی نداشتم دوباره با انتونی دعوا کردم خیلی شخصیت نجسبیه . تصمیم دارم به کمیک فروشی برم انجا ذهنم اروم تر میشه خیلی وقت پیش اونجا مال پدربزرگم بود اونجا هم یه مغازه کوچیک پارچه فروشی بود . پدربزرگم همیشه بهم میگفت پشت پارچه ها یه دنیایی مخفی وجود داره ، منم که خیلی کوچیک بودم سریع باور میکردم. پدربزرگم سر یه حادثه ی وحشتناک مرد . ( روال عادی داستان) وارد کمیک فروشی شدم یکم با اقای چو (صاحب کمیک فروشی ) صحبت کردم ، بعدش رفتم پشت کمیک فروشی تا رمان ماسک شیطانی جلد نهمش رو بر دارم که یه چیزی توجه م رو جلب کرد یه کتاب خیلی قدیمی از کنار رمان ماسک شیطانی افتاد خم شدم و برش داشتم روش نوشته بود دنیای چهارم خیلی قدیمی بود میخواستم بازش کنم که یه خانمی سریع امد اونو ازم گرفت . فکر کنم نزدیکای چهل سالش بود خیلی برام عجیب بود یه خانم چهل ساله تو کمیک فروشی چیکار میکنه . از زبان زن : داشتم مثل همیشه به کمیک فروشی میرفتم وارد شدم . داشتم میرفتم پشت کمیک فروشی ، یه پسر رو دیدم که داشت رمان دنیای چهارم رو باز میکرد نمیدونم چیشد سریع دویدم و رمان رو ازش گرفتم با تعجب به من نگاه میکرد . ( روال عادی داستان ) اریک : ببخشید ولی من میخوام اون رمان رو بخونم . زن : این رمان نمیشه یه عالمه کتاب های خوب دیگه اینجاست چرا این . اریک : ببخشید اینکه چرا اون یکی کتاب ها رو نمیخونم به خودم مربوطه بعدشم من اول این رمان رو برداشتم پس من میخونمش . زن : این رمان خطر ناکه اممم منظورم اینه که این رمان برای سن تو خوب نیست پس من میخونمش . اریک : خیلی عجیبه که یه خانم چهل ساله کتاب کمیک بخونه . ( از زبان اریک ) به خودم امدم همینطور که اون خانم داشت صحبت میکرد صدای پیامک گوشیم امد چک کردم بابام بود ( مکالمه اریک و پدرش ) پدر اریک : کی میای خونه ؟ . اریک : میام . پدر اریک : معلم خصوصیت زنگ زد گفت اریک امروز نیومده . ( از زبان اریک) وقتی بابا اینو گفت اولش ترسیدم ولی بعدش ساعت رو نگاه کردم دیدم ساعت ده شده اون خانم همینجوری داشت صدام میکرد هیچی نگفتم رمان ماسک شیطانی رو برداشتم رفتم . سریع دویدم تا ایستگاه اتوبوس نیم ساعت صبر کردم ولی اتوبوس نیومد بهتر بود خودم برم ساعت ده و چهل و پنج دقیقه بود . سریع دویدم . یک ساعت بعد .( فلش بک ) از زبان زن این پسر چرا اینجوری کرد . منم کتا ب رو گذاشتم سر جاش و رفتم بیرون اقای چو داشت کمیک فروشی رو تمیز می کرد احساس کردم قراره یه نفر وارد دنیایی چهارم بشه.( روال عادی داستان ) رفتم تو خونه
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (4)