وایییی خدافظ!

گایز دیروز توی پارک بودم بعد ما داشتیم بابچه ها جرعت حقیقت بازی میکردیم یه نفر اومد گفت منم بیام من گفتم ولش کن جا نیس بعدا بیا.....

بعد جرعت حقیقت بچه ها رفتن وسطی منو هلیا نرفتیم....یارو پسره هم رفت وسطی با اونا.........

پشت اونا یه سری معتا.د بودن داشتن مو.اد میکشیدن بعد از وسطی اون پسره که اومد گفت منم بیام به منو هلیا گفتش که......

اونایی که اون پشتن میخوان با چا.قو شمارو بزنن ما باور نکردیم بعد گفتش که ماموره(همون بسیجی)و یه بیسیم و گوشی از پشتش در اورد....

اون معتا.دا کلا موقع ی جرعت حقیقت حواسشون به ما بود و به ما اشاره میکردنو دیدیم که یکیشون به اون یکی پول داد برای چا.قو زدن به ما.......

ما به مهران گفتیم همه چیو گفتش که زده به پشت یارو پسره بعد یه چیزی فلزی اومده تو دستش(منظورش اس.لحه بود)پس معلوم شد یارو مامور بوده.....

و راست میگفته چون تا اخر شب اون معت.ادا دنبال ما بودن تنها چیزی که یادم میاد اینه که یبار اونا بهم تیکه انداختن منم بهشون فش دادم خلاصه اگه مردم و دیگه نبودم بدونید دوستون داشتم........