
سلام.میشه گفت جدیدم و وانشات نویسم.نمیدونم خیلیا بهم گفتن که خوب مینویسی و خب میخوام اینجا هم بنویسم اگه می خواین یه حس جدید و تجربه کنین و اصلا فرقی نداره که دختر باشین یا پسر برای دو می تونم بنویسم.
ترس... کلمه عجیبیه. خیلی از احساساتو میشه با این کلمه بیان کرد و همه اونا توی این یه کلمه خلاصه شدن. مثلا استرس، نگرانی، حسادت، خوشحالی، نا باوری وحتی عشق. دختری که گوشه لبش پاره شده و داشت به خاطر اینکه خیلی تند دویده بود، نفس نفس میزد به چهره پسر بی احساس روبه روش خیره شده بود. شاید روزی فکر نمی کرد که این پسر، پسر باهوش، شوخ طبع و حتی مهربون مدرسش بتونه همچین جنایتی رو بدون اینکه هیچ واکنشی توی چهرش اتفاق بیوفته انجام بده.
اون دیده بود و خوب به خاطر داشت که این پسر به خاطر جسد بچه گربه ای که به خاطر اینکه ماشینا از روش رد میشدن چطور گریه میکرد. اون روز اون بدون توجه به هجوم ماشینا به سمت خیابون دوید و اون جسد که پر از خون بود رو تو بغلش می فشرد و همون جا نشست. آره اون اصلا نمی فهمید یا نمی خواست بدونه که کجاست و تو چه موقعیتی قرار داره نمیدونم شاید میشه بهش گفت یه معجزه یا هرچی که اون روز اون دوتا با هم بودن تا دختره بتونه اون رو از وسط خیابون جمع کنه. پسره بعد اون رو زیر خاک دفن کرد و روشو پر از گل کرد و هر هفته سعی میکرد حداقل به اون جا بره. شاید دیوانه شده بود ولی آخه چرا؟ چرا برای یه گربه؟
(توضيحات وقتی دختره حرف میزنه + و وقتی پسره حرف میزنه -) +تو.. تو چطور تونستی؟اون... اون فقط... سکوت کرد ترس و وحشت اجازه ادامه دادن به حرفاش رو نمی دادن و باعث شده بود کمه تنگی تنف پیدا کنه پس یکدفعه سرشو بی اراده انداخت پایین. - زباله. همین یه کلمه کافی بود تا دختر رو تو اوج وحشتش به ناباوری و کمی عصبانیت برسونه پس سرشو به سرعت بالا آورد. مو های روی سرش به خاطر عرقی که ناشی از دویدن و ترسش بودن خیس شده و به روی پیشونیش چسبیده بودن. مو های قهوه ای سوختش با چشای هم رنگش و پوست سفیدش هارمونی خاصی رو به وجود آورده بودن. +معلوم هست چی میگی... اون.. آخه... تو خیلی پستی که تونستی با... با... ناگهان نتونست تحمل کنه و گریه هاش شروع شدن.
پسر با لکه بزرگ خونی که روی پیرهن سفیدش بود و با چشای خاکستریش به دختر دلربای رو به روش خیره شد. روزی عاشقش بود ولی حیف که ابراز احساسات رو به هیچ وجه بلد نبود. خب درسته دست تقدیر باهاش راه نیومد و... +اون... برادرت بود. تو چطور تونستی اونو بکشی؟ - چون ازت خوشش میومد بفهم. +این دلیل نیست - چون من دوست دارم. چی گوشاش درست میشنیدن؟ واقعا؟ اون اینکارو با برادرش کرده بود؟ اما؟ هنوز قابل باور نیست که چرا؟ - دوسش داشتی؟. جوابی از دختر روبه روش دریافت نکرد پس با تن صدای بلندتری سوال قبلی شو تکرار کرد. جواب دختر هم مثل خودش با تن صدای بلندی بود +آره.
صدای شکستن قلب و روح چجوریه؟ تا حالا احساسش کردین؟ پسره روبه رو با تمام وجود این صدا رو شنید. دختر با همین یه کلمه انگار قلب پسر رو زیر پاهاش له کرد. ثانیه ها مثل گذر یه سال طولانی و پر حسرت میگذشتن. دختره یکدفعه روی پاهاش افتاد و با صدای بلند گریه کرد. پس الان فهمید. دلیل گریه های چند دقیقه ی قبل شبه خاطر از دست دادن عشقش یعنی برادر پسره بود. چجور میتونست اینو تجزیه و درک کنه اون...دلربای همیشگیش،عاشق برادرش شده بود. پسر چشاشو روی هم گذاشت و بعد بی حس باز کرد. به دست راستش که پر از خون بود و چاقویی که کم از مقدار خون روی دستش نداشت نگاه کرد. رو به دختر کرد و گفت وقتی که اون مرده تو هنوز ازش خوشت میاد لبخند لطیفی میزنه و ادامه میده اگه منم بیمرم پس از منم خوشت میاد و بعد چاقو رو روی دستش گذاشت و...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بابا این سوسول بازیا چیه ملت عاشق دوس دختر برادرشون میشن باهمم وارد رابطه میشن روابطشونم مستحکمه
یکم از ومپایر دایریز یاد بگیرید خب 😔
😂😂😂