ناظر مهربونم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز واقعا فقط یه داستانه امیدوارم به همه آرزوهات برسی مهربونم:) تنک
قاب عکس و تو دستم گرفتم و بهش خیره شدم پسری با موهای طلایی و چشمای خاکستری بهش میخورد 19 یا 20 سالش باشه از چهرش غرور میبارید قاب عکس و سر جاش گذاشتم و دستمال و روی میز کشیدم نگاهی به اتاق انداختم تمیز و مرتب شده بود از اتاق رفتم بیرون و در و بستم و از پله ها رفتم پایین نارسیسا : اتاق و تمیز کردی؟ بهتره بری وسایلتو بیاری و تو اتاقی که بهت میدم بمونی! ماریا : چشم...رفتم سمت در و رفتم بیرون بارون نمی بارید و زمین خیس بود با قدم های آروم حرکت کردم حالا باید گوش به دستور خانواده مالفوی باشم هیچ آدمی مثل آدم دیگه نیست تفاوت ها از خیلی چیزها هستن خیلی چیزا قابل تغییر نیست نفس عمیقی کشیدم و وارد خونه شدم حالا چطور به مامان بزرگ بگم؟ ولی بهتره فکرشو درگیر نکنم از پله ها رفتم بالا و لبخندی زدم و وارد حال شدم سلام مامانی رزالین : عزیزم اومدی؟ کار پیدا کردی؟ ماریا : با این حرفش انگار یه سطل آب روی سرم خالی شد لبخند دندون نمایی زدم خب..آره فقط شرایط کار اینه که اونجا زندگی کنم! رزالین : مگه قراره خدمتکار خونه باشی؟ ماریا : سرمو انداختم پایین...رزالین : عزیزم نیازی به این کار نیست ماریا : ولی من قبول کردم....به خاطر پولش مجبورم لبخندی زدم کار سختی نیست صاحب خونه ام بهم اجازه داده هر وقت بخوام بیام پیشت رزالین : ولی...خدمتکار شدن واسه تو خوب نیست ماریا : من مشکلی ندارم مامانی رزالین : دستشو گرفتم قول بده...قول بده زیاد کار نکنی و خودتو اذیت نکن ماریا : قول میدم شما نگران من نباشید خب شام خوردی؟ رزالین : ماکارونی درست کردم میدونستم دوست داری ماریا : ممنون مامانی الان واسه هردومون میارم
رفتم سمت آشپزخونه کوچیک و دو بشقاب ماکارونی برداشتم و رفتم پیش مامان بزرگ و کنارش نشستم خب ببینیم مامانی چی درست کرده یکم خوردم اومم چه خوشمزه شده رزالین : نوش جونت عزیزم ماریا : غذا رو خوردم و بشقابا رو شستم و چمدون و برداشتم و رفتم سمت در مامانی فعلا می بینمت از خونه رفتم بیرون و راه افتادم سمت عمارت نگاهی به ساعت مچی روی دستم که کمی از شیشه اش شکسته بود انداختم ساعت یازده بود و هوا تاریک و ماه نمایان بود رسیدم خونه و وارد شدم همه جا ساکت بود +تو باید ماریا خدمتکار جدید باشی نه؟ ماریا : برگشتم و با مردی که چهره خونسردی داشت و اخمی بین ابروهاش بود روبه رو شدم ب..بله! لوسیوس : من صاحب این خونم اتاقت زیر شیروونیه بهتره سریع تر وسایلتو بزاری و یه قهوه واسم آماده کنی ماریا : چ..چشم از پله ها رفتم بالا و چشمم به یه اتاق با در قدیمی خورد در و باز کردم و رفتم داخل اتاق بزرگ ولی خیلی قدیمی و بهم ریخته بود چمدون و گذاشتم یه گوشه و از اتاق خارج شدم و رفتم تو آشپزخونه و یه قهوه درست کردم و تو استکان ریختم و روی میز جلوی مبل گذاشتم لوسیوس : ساعت خواب تو از الان شروع و تا پنج و نیم صبحه! الان کاری باهات ندارم ماریا : از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم و نگاهی به اطراف انداختم تختی گوشه اتاق کنار پنجره بود باد لای پرده قدیمی پنجره می پیچید رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم بغض توی گلوم شکست چرا باید اینجا کار کنم؟چرا؟ دلم واستون تنگ شده اگه شما بودین الان وضع من این بود؟ سرمو رو بالشت گذاشتم و چشمای اشکیمو روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم
صبح با صدای زنگ ساعت قدیمی بیدار شدم نگاهی به ساعت انداختم پنج و نیم! از رو تخت بلند شدم و رفتم یکم آب به صورتم زدم و رفتم تو آشپزخونه و قهوه و چای درست کردم و رفتم سمت یخچال و پنیر و نون تست و مربا برداشتم و میز و چیدم یکم نون برداشتم و خوردم آقای مالفوی و خانم بلک پشت میز نشستن نارسیسا : مطمئن باشم اتاق پسرم تمیزه؟ ماریا : بله لوسیوس : نارسیسا...بهش زنگ زدم گفت چند دقیقه دیگه میرسه نارسیسا : خب...خداروشکر ماریا : خواستم برم سمت آشپزخونه که با صدای زنگ خونه متوقف شدم و رفتم سمت در! زنگ در و زدم و بعد از چند ثانیه در خونه باز شد و پسری با قد نسبتا بلند و همون چهره توی عکس وارد شد سرمو انداختم پایین و زیر چشم بهش نگاهی انداختم نارسیسا : دراکو...پسرم اومدی؟ ماریا : پس اسمش دراکو عه دراکو : دلم واستون تنگ شده بود لوسیوس : خوش اومدی من فعلا میرم کار دارم دراکو : نگاهم به دختری که کمی اونطرف تر وایستاده بود و سرشو انداخته بود پایین افتاد مامان؟ خدمتکار جدید استخدام کردی؟ ماریا : متعجب سرمو گرفتم بالا دراکو : اسمت چیه؟ ماریا : ماریا دراکو : هوم... یه قهوه واسم بیار ماریا نارسیسا : واسه منم یکی بیار ماریا : چشم...رفتم سمت آشپزخونه و دو فنجون قهوه ریختم و رفتم سمتشون قهوه رو روی میز گذاشتم دراکو : مامان ناهار چی داریم؟ نارسیسا : ماریا پیراشکی گوشت درست کن دراکو : نگاهی به دختر نگران انداختم و لبخندی زدم ماریا : حتما... برگشتم تو آشپزخونه و دست به کار درست کردن پیراشکی شدم صدای پا شنیدم
دراکو : بلدی درست کنی؟ ماریا : آره دراکو : آره نه...بله! ماریا : بله دراکو : فکر میکنم تا حالا اسم منو فهمیده باشی ولی منو آقای مالفوی صدا میکنی ماریا : تو دلم گفتم نه که خیلی دلم میخواد اسمتو صدا کنم...خب..چشم آقای مالفوی دراکو : حالا شد اتاقم مرتبه؟ ماریا : آر..بله! دراکو : باشه از آشپزخونه رفتم بیرون و پوزخندی زدم و رفتم سمت اتاقم...
ناظر مهربونم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز اگه تستام رد شه اکانتم میپره و اگه شخصی شه کسی نمیتونه داستانمو بخونه منتشر کن فقط یه داستانه امیدوارم همیشه لبخند بزنی و به همه آرزوهات برسی:) مهربونم:) تنک؛ لایک و کامنت فراموش نشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود بیب✨ پارت بعد کیه؟!
ممنونم بیب>>امروز
عالییییی
مرسی قشنگم:) مث تو
مثل همیشه عالی:)
تنک یو بیب >>